نمیدانم که دیشبِ من چهقدرش خودِ برآمدهی من بود و چهقدرش جلوهنماییِ دوزخ.
در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)
~
بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.
مشاهداتام را از حضور در آن الگو در قطعهای به اسمِ «طواف» نوشتهام.
~
بارِ دوم:
~
بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش میآمدم و عقب میرفتم اما ردِ کشآمدنام پیدا بود. (شبیهِ وقتهایی که ویندوزِ XP هنگ میکند.) و در پشتِ من، نسخهای از من حاضر بود و دستام را گرفتهبود و داشت به کندی مینوشت. و نمیدانم چرا آن لحظه ناگهان اسمِ آن نسخهی دیگرِ خودم را شیطان گذاشتم.
و بعد دیگر نتوانستم چیزی بنویسم. شتاب افتاده بود در تنام که هرچه تندتر دفترم را ببندم و به رختِخواب بروم. شاید چون داغیِ دستِ شیطان دستام را داشت میسوزاند و آن خنکیِ زیرِ بینیام آزارم میداد.
به هر حال، دیگر ننوشتم و رفتم در تاریکی دراز کشیدم. اما روندِ نوشتن قطع نمیشد. دستِ چپام دستِ راستام را گرفتهبود اما دستِ سومی داشت در تاریکی متنِ مفصلی را تایپ میکرد. من تمامِ جملهها را به دقت میدیدم و وقتی که تأییدشان میکردم آن دستِ سوم تایپشان میکرد اما من اجازهی هیچگونه تغییر و اصلاحی در جملهها نداشتم. من تنها میتوانستم بهشان اجازهی حضور بدهم یا ندهم. اما حتی یک کلمه را نمیتوانستم پیش و پس کنم.
من نمیتوانم دربارهی آن متن توضیحِ بیشتری بدهم زیرا به کلی از دست رفته. و شما نیز حقِ طبیعیتان است که مرا باور کنید یا نکنید. اما من شهادت میدهم که به راستی متنی در کار بود. و نه فقط یک «متن» که استعارهای باشد از خودِ استعاره. آن متن واقعاً وجود داشت و من تکتکِ جملاتاش را به دقت خواندم. اگرچه حالا نیست و نابود شده است.
~
«آن متن چهگونه نابود شد؟»
دو دلیلِ عمده داشت. یکی ضعفِ شدیدِ بدنِ من. و این ضعف هم انگار سلاحی بود که بدنام علیهِ من به کار میبرد. در برابرِ هر بیحرمتیای که من نسبت به قوانینِ متن میکردم، بدنام با حالتِ تهوع از من انتقام میگرفت.
و دلیلِ دیگر، ترسِ من از ازدستدادن بود که داشت همهچیز را از دستِ من میبرد. هر جمله به شکلِ یک مراسمِ کامل پیشِ چشمِ من اجرا میشد. و بعد که وقتِ جملهی بعد میرسید، از جملهی قبل چیزی باقی نماندهبود و دقیقتر اگر بگویم، هرجمله تنها وقتی پیدا میشود که جملهی قبل کاملاً نابود شده باشد. و من هربار که به سرم میزد که دوباره پشتِ میز برگردم و تکههایی از متن را بنویسم، میدیدم که از جملههای قبل حتی یک کلمه هم در خاطرم نیست و حس میکردم که باز کردنِ دفترم، خشمِ شیطان را برمیانگیزد. به همین خاطر چیزی ننوشتم.
~
یک عنصرِ تکرار شونده: بیضهی چپِ من. به مثابهِ زنگِ ورود به دوزخ. بیضهی چپِ من هربار به شکلِ یک آونگ حرکت میکند. و در هجمهی نورهای بنفش میترکد. بیضهی چپِ من شبیهِ یک ستارهی بنفشِ ششپر سقوط میکند به دهلیزی از لامپهای نئونی که بینِ پاهایام دهن باز میکند.
~
آرزوی دیرینِ من همیشه این بوده که خودم را و جستوخیزهای باطنیام را با قواعدِ هندسه همآهنگ کنم. و این آرزو در دوزخ تمام و کمال برآورده میشود. هیچ حرکتِ ناجوری از من سرنمیزند و من بر مساحتِ خودم واقف میشوم.