کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سنگ» ثبت شده است


۱

تولدِ یک نقطه

در عبورِ مورچه

و مرگِ نقطه 

در تولدِ خط.


ای کاش

چشم‌ام وارونه می‌دید.


۲

چشمانِ مجسمه

اشاره به تخته سنگ می‌کنند.


۳

آسمان

آبی‌اش را می‌دهد به پنجره‌یِ بسته

تا دیگر ندانیم

آسمان چه رنگی‌ست


۴

هر نفسی که می‌کشم

این باغِ پیشِ رو

کوچک‌تر می‌شود

و هر درخت

هزار درخت

۵

چه دیده ‌ام در خواب؟

یاد ام نیست

یک واژه مانده فقط:

خیابانِ برّاق


۶

امشب، خسته‌یِ دعا و چکش‌کاری، بر رختِ خواب افتادی. آینه را وقتی جلویِ مجسمه گذاشتی، فکری گذشت از سر ات -دور- و آن‌قدر دور که چراغ را خاموش کردی و خوابیدی. و دیگر خوابی ندیدی چرا که امشب، او خوابِ تو را می‌بیند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت
برایِ تو 
که شاید به رابطه‌ی من با سنگ‌ها کنج‌کاو بوده‌ای

سنگ راهِ خیال را می‌بندد. 
این یک مسئله‌ی بدیهی در فرم است که تا به حال از آن غافل بوده‌ام. شکلِ قطعیِ هرچیز، راهِ عبورِ ذهن را می‌بندد. 
دیوارِ سنگی همیشه ما را شگفت زده می‌کند اما ما را پشتِ صراحت و زیباییِ خود متوقف می‌کند. این به آن معنا نیست که سنگ‌ها از خیال عاری‌اند. و این که هیچ تخته‌سنگی در ابتدا سنگ نبوده. حباب‌ها هستند که سنگ می‌شوند. یک حباب شروع می‌کند به صعود کردن. روی کاغذ بالا می‌رود. و سرمای کاغذ ذره‌ذره سخت‌اش می‌کند و بعد یکسره سنگ می‌شود و می‌ماند برجا. پس سنگی که می‌بینیم، حبابی بوده که بالا رفته و تا جایی که خود اش بالا رفته به ما هم اجازه‌ی خیال می‌دهد و از آن‌جا به بعد نه. 
کار چی‌ست پس؟ 
این که حباب‌هایِ کوچکِ دل‌ام را پرواز دهم. بگذارم پا به سنگلاخ های تاریک و روشن بگذارند. بگذارم پا به سرزمین‌های یخ‌زده برسند. اما کار من این است که از آن‌ها در برابر هر چیزِ سردی مراقبت کنم. کاغذ سرد است. انتشار سرد است. روزمرگی سرد است. وصال سرد است.
کار من باید این باشد: حباب‌ها را از هر چیزِ قطعی در امان نگه دارم. و دشواری کار هم در این است که حباب‌ها مدام به سختیِ سنگ‌ها نگاه می‌کنند، آن‌ هم با چشمِ رشک. 
به این شعر قدیمی فکر می‌کنم.
آن‌چه را باید نوشت
که از صافی آب بگذرد
و آن‌چه از صافیِ آب گذشته باشد
نوشته نمی‌شود. 
۰ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

۱

بر کاغذم

سنگ می روید.


نشسته ام

نگاه می کنم.


۲

سایه

مگر نه از سیاهی بریدی که

من از نور

بگذرانم ات

آن شب چه دیدی که باز

دل ات یاد سیاهی کرد؟


۳

آسمان آینه ای ست.

نگاه کن

عکس خودت را ببین-

تکه ابری ست.


۴

به نیم روز

بریده بریده دیدم ات_

مگر به تیغ شعر.

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۷
عرفان پاپری دیانت

زنده و مرده ی سنگ را
از هم
کسی باز نمی شناسد

۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۲۶
عرفان پاپری دیانت