برایِ تو
که شاید به رابطهی من با سنگها کنجکاو بودهای
سنگ راهِ خیال را میبندد.
این یک مسئلهی بدیهی در فرم است که تا به حال از آن غافل بودهام. شکلِ قطعیِ هرچیز، راهِ عبورِ ذهن را میبندد.
دیوارِ سنگی همیشه ما را شگفت زده میکند اما ما را پشتِ صراحت و زیباییِ خود متوقف میکند. این به آن معنا نیست که سنگها از خیال عاریاند. و این که هیچ تختهسنگی در ابتدا سنگ نبوده. حبابها هستند که سنگ میشوند. یک حباب شروع میکند به صعود کردن. روی کاغذ بالا میرود. و سرمای کاغذ ذرهذره سختاش میکند و بعد یکسره سنگ میشود و میماند برجا. پس سنگی که میبینیم، حبابی بوده که بالا رفته و تا جایی که خود اش بالا رفته به ما هم اجازهی خیال میدهد و از آنجا به بعد نه.
کار چیست پس؟
این که حبابهایِ کوچکِ دلام را پرواز دهم. بگذارم پا به سنگلاخ های تاریک و روشن بگذارند. بگذارم پا به سرزمینهای یخزده برسند. اما کار من این است که از آنها در برابر هر چیزِ سردی مراقبت کنم. کاغذ سرد است. انتشار سرد است. روزمرگی سرد است. وصال سرد است.
کار من باید این باشد: حبابها را از هر چیزِ قطعی در امان نگه دارم. و دشواری کار هم در این است که حبابها مدام به سختیِ سنگها نگاه میکنند، آن هم با چشمِ رشک.
به این شعر قدیمی فکر میکنم.
آنچه را باید نوشت
که از صافی آب بگذرد
و آنچه از صافیِ آب گذشته باشد
نوشته نمیشود.