ذهن ایرانی [یادداشت]
"جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد به جز عشق " این جمله برایم به نوعی خلاصه ی جهان بینی ایرانی است.
فرد، کنده از همه چیز. از اخلاق از اجتماع از مذهب از دیگران. سیاه مست. تهی از همه چیز و پر، از عشق. در جهان هیچ کس وجود ندارد جز او_که مثل بت است. زیباست و سخن نمی گوید._ و هیچ چیز معنا ندارد بجز عشق. و ذهن فرد مشغول هیچ چیز بجز عشق نیست. و عاشق، هیچ هویتی ندارد به جز این که عاشق است و وجودش معنا نمی شود مگر با عشق. و عشق درد تلخی است.
پ.ن: چیزی که نوشتم، نگاهی بسیار سطحی است. (سطحی به معنی رویه ای نه به معنی سخیف). قضیه خیلی پیچیده تر از این هاست. چیزی که گفتم فقط شکل این جهان بینی است. سطح است. اما عمق را هنوز شاید نمی دانم. ذهن ایرانی، از همه چیز کنده می شود و به عشق می رسد. اما اصل ماجرا از این جا به بعد است. ذهن مثل پرنده ای است که غل و زنجیر _دیگران، مذهب، علم، خدا و..._ را از دست و پایش باز می کند تا پرواز کند. در عشق بالا برود (و یا شاید غوطه بخورد). از این جا به بعد را نمی دانم.