در خواب دیدم که جلوی حیاط یک خانهای بودم، با پدرم و یک مرد دیگر که به نظر معلم ماشین راندن بود. من توی ماشین، که یک دویست و شش سیاهی بود، نشسته بودم و در حیاط باز بود و من باید ماشین را میبردم داخل و پارک میکردم. آهسته میرفتم و همینطور که میرفتم آن دو هم پیاده همراهم میآمدند و به یک شکل خیلی گنگی مرا راهنمایی میکردند که کجا و چهطوری پارک کنم. اما من از داخل ماشین صدایشان را درست نمیشنیدم و علاوه بر آن حرفهایشان هم غالباً مبهم بود و مشخص نبود دقیقاً از من چه میخواهند. همینطور که با ماشین میرفتم میدیدم که آن حیاط در واقع یک حیاط نیست، بلکه شبکهای از حیاطهای کوچکتر است که به شکلی ناموزون به هم متصل شده بودند. مثلاً یک جا باغچه بود و از کنار باغچه که رد میشدی میرسیدی به یک محوطهٔ موزائیکی دیگر که با جدول محصور شده بود و آن جدول یک تکهاش خالی بود که وصل میشد به حیاط بغلی. و من همینطور ماشین را با احتیاط بین این حیاطها میبردم و نمیدانستم کجا باید متوقف شوم. صداهای پدرم و آن معلم از بیرون میآمد و مشخص نبود که میگویند همینجا خوب است و نگه دار و یا برو جلوتر. نهایتاً یک جایی در آن هزار تو ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم و به نظرم رسید که جای درست همانجاست. بعد که پیاده شدم توانستم آن حیاط بزرگ را دقیقتر ببینم و دیدم که چند متر جلوتر یک سکویی مربعی بود که چند متر از زمین فاصله داشت و تک افتاده بود و هیچ راهی برای دسترسی بهش نبود، نه پله و نه سطح شیبدار. هنگامی که به آن محوطهٔ مرتفع نگاه میکردم از حرفها و اشارات پدرم و آن معلم متوجه شدم که میخواستهاند ماشین را آنجا پارک کنم، هرچند که هنوز هم حرفهایشان مبهم بود. من شاکی شدم و با یک لحن معترضی با آن دو صحبت کردم. یا شاید هم نکردم و توی دلم گفتم اما این قدر یادم است که حرفم این بود که من با این که ماشین را ببرم آن بالا مشکلی نداشتم و هر طوری بود یک راهی پیدا میکردم و از این شاکی بودم که دقیقاً به من نمیگفتم باید کجا پارک کنم.
ــ
همان شب، باز دیدم که در خانهام. یک طاووس آمده بود داخل خانه. از آنجا که پنجره باز بود فرض کردم که از پنجره آمده داخل. دانبالش میرفتم و فرار میکرد و بال و پر میزد هرچند مطمئن نیستم که واقعاً میخواستم بگیرمش یا نه. همینطور در خانه میگشت و من همراهش میرفتم تا اینکه رفت داخل حمام. گوشهٔ حمام که هنوز قدری خیس بود گیر افتاده بود و خودش را به در و دیوار میکوفت و میپرید. من دوربینم را بیرون آورده بودم و میخواستم ازش عکس بگیرم. و بعد رفت و پرید توی وان حمام. باز گوشهٔ وان هم تقلا میکرد و من هی ازش عکس میگرفتم و بعد که عکسها را نگاه میکردم میدیدم که در هیچ کدام خوب نیفتاده.
ــ
همان شب، باز دیدم که در اتاق قدیمی خودم بودم. میخواستم در تراس را باز کنم و بروم توی تراس و همین که دستگیره را چرخاندم و در فلزی را باز کردم دیدم که یک خرس توی تراس ایستاده، انگار که منتظرم باشد. سریع و با وحشت سعی کردم در را ببندم. انگار در تراس شیشه نداشت و محض همین میتوانستم کامل ببینمش. در را با فشار هل میدادم و سعی میکردم قفلش کنم و خرس هم از آن طرف در را به سمت من هل میداد. نهایتاً در را بستم و خواستم فرار کنم. آنجا خرس با یک لحن ریشخند آمیزی یک جمله به من گفت که تهدیدآمیز بود. جملهاش را همان موقع یادم بود اما الان که دارم تعریف میکنم یادم نیست. حرف کلی او این بود که «آخی کوچولو الان داری سعی میکنم مثلاً فرار کنی؟» و بعد یکی دو بار هیکلش را محکم کوبید به در و دیدم که در فلزی خیلی راحت از هم وا رفت و چهارچوبش کج و کوله شد و بار بعدی که خودش را به در میکوبید کاملاً باز میشد.