کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۴/۰۵/۳۱
    .
  • ۰۴/۰۵/۲۶
    .
  • ۰۴/۰۵/۲۱
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۲
    .

آخرین نظرات

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

در خواب دیدم که جلوی حیاط یک خانه‌ای بودم، با پدرم و یک مرد دیگر که به نظر معلم ماشین راندن بود. من توی ماشین، که یک دویست و شش سیاهی بود، نشسته بودم و در حیاط باز بود و من باید ماشین را می‌بردم داخل و پارک می‌کردم. آهسته می‌رفتم و همین‌طور که می‌رفتم آن دو هم پیاده همراهم می‌آمدند و به یک شکل خیلی گنگی مرا راهنمایی می‌کردند که کجا و چه‌طوری پارک کنم. اما من از داخل ماشین صدایشان را درست نمی‌شنیدم و علاوه بر آن حرف‌هایشان هم غالباً مبهم بود و مشخص نبود دقیقاً از من چه می‌خواهند. همین‌طور که با ماشین می‌رفتم می‌دیدم که آن حیاط در واقع یک حیاط نیست، بلکه شبکه‌ای از حیاط‌های کوچک‌تر است که به شکلی ناموزون به هم متصل شده بودند. مثلاً یک جا باغچه بود و از کنار باغچه که رد می‌شدی می‌رسیدی به یک محوطهٔ موزائیکی دیگر که با جدول محصور شده بود و آن جدول یک تکه‌اش خالی بود که وصل می‌شد به حیاط بغلی. و من همین‌طور ماشین را با احتیاط بین این حیاط‌ها می‌بردم و نمی‌دانستم کجا باید متوقف شوم. صداهای پدرم و آن معلم از بیرون می‌آمد و مشخص نبود که می‌گویند همینجا خوب است و نگه دار و یا برو جلوتر. نهایتاً یک جایی در آن هزار تو ماشین را نگه داشتم و پیاده شدم و به نظرم رسید که جای درست همانجاست. بعد که پیاده شدم توانستم آن حیاط بزرگ را دقیق‌تر ببینم و دیدم که چند متر جلوتر یک سکویی مربعی بود که چند متر از زمین فاصله داشت و تک افتاده بود و هیچ راهی برای دسترسی بهش نبود، نه پله و نه سطح شیبدار. هنگامی که به آن محوطهٔ مرتفع نگاه می‌کردم از حرف‌ها و اشارات پدرم و آن معلم متوجه شدم که می‌خواسته‌اند ماشین را آنجا پارک کنم، هرچند که هنوز هم حرف‌هایشان مبهم بود. من شاکی شدم و با یک لحن معترضی با آن دو صحبت کردم. یا شاید هم نکردم و توی دلم گفتم اما این قدر یادم است که حرفم این بود که من با این که ماشین را ببرم آن بالا مشکلی نداشتم و هر طوری بود یک راهی پیدا می‌کردم و از این شاکی بودم که دقیقاً به من نمی‌گفتم باید کجا پارک کنم. 

ــ

همان شب، باز دیدم که در خانه‌ام. یک طاووس آمده بود داخل خانه. از آنجا که پنجره باز بود فرض کردم که از پنجره آمده داخل. دانبالش می‌رفتم و فرار می‌کرد و بال و پر می‌زد هرچند مطمئن نیستم که واقعاً می‌خواستم بگیرمش یا نه. همین‌طور در خانه می‌گشت و من همراهش می‌رفتم تا اینکه رفت داخل حمام. گوشهٔ حمام که هنوز قدری خیس بود گیر افتاده بود و خودش را به در و دیوار می‌کوفت و می‌پرید. من دوربینم را بیرون آورده بودم و می‌خواستم ازش عکس بگیرم. و بعد رفت و پرید توی وان حمام. باز گوشهٔ وان هم تقلا می‌کرد و من هی ازش عکس می‌گرفتم و بعد که عکس‌ها را نگاه می‌کردم می‌دیدم که در هیچ‌ کدام خوب نیفتاده. 

ــ

همان شب، باز دیدم که در اتاق قدیمی خودم بودم. می‌خواستم در تراس را باز کنم و بروم توی تراس و همین که دستگیره را چرخاندم و در فلزی را باز کردم دیدم که یک خرس توی تراس ایستاده، انگار که منتظرم باشد. سریع و با وحشت سعی کردم در را ببندم. انگار در تراس شیشه نداشت و محض همین می‌توانستم کامل ببینمش. در را با فشار هل می‌دادم و سعی می‌کردم قفلش کنم و خرس هم از آن طرف در را به سمت من هل می‌داد. نهایتاً در را بستم و خواستم فرار کنم. آنجا خرس با یک لحن ریشخند آمیزی یک جمله به من گفت که تهدیدآمیز بود. جمله‌اش را همان موقع یادم بود اما الان که دارم تعریف می‌کنم یادم نیست. حرف کلی‌ او این بود که «آخی کوچولو الان داری سعی می‌کنم مثلاً فرار کنی؟» و بعد یکی دو بار هیکلش را محکم کوبید به در و دیدم که در فلزی خیلی راحت از هم وا رفت و چهارچوبش کج و کوله شد و بار بعدی که خودش را به در می‌کوبید کاملاً باز می‌شد.  

۰ نظر ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۰۲
عرفان

غالباً چیز تازه‌ای برای گفتن ندارم. هر چیزی را که باید فکر می‌کرده‌ام فکر کرده‌ام و هر چیزی را که باید می‌ساخته‌ام ساخته‌ام و اگرچه با زبانی نسبتاً الکن ولی گفته‌ام. حوادث تازه سر می‌رسند اما هیچ چیزی درشان تازه نیست و همهٔ صحنه‌ها انگار که تکراریند و همهٔ آدم‌ها انگار همان آدم‌های قبلیند با اسم‌های نو، الا خودم که اسمم عوض نشده است. فکر می‌کنم که الان باید یک حرفی بزنم. بعد یادم می‌افتد که همان حرف را بی هیچ تفاوتی قبل‌تر گفته‌ام در یک رنگ و لباس دیگری. من با کسی در گفتگو نیستم. با کسانی که برایشان مهمم و برایم مهمند حرف نمی‌زنم. نهایتاً تنها مخاطبم خودمم. و خودم هم که نیازی به شنیدن چیزی که از قبل می‌دانم ندارم. باز کردن این صفحه‌ای که الان جلوی رویم است برایم نوعی مراقبه است. احتمالاً تنها جایی است که احساس می‌کنم مطلقاً در خلوتم. نزدیک ده سال است که اینجا در این وبلاگ نوشته‌ام، اولین بار زمستان سال ۹۴، که هفده ساله بودم تا الان که بیست و هفت سالم است. محض همین نوشتن در این وبلاگ یک جور عادت شده‌ است ولی خیلی وقت است که واقعاً چیزی برای گفتن ندارم و اگر هم داشته باشم نوشتنش اینجا واقعاً بی‌معنی است. از این نوشتن یک خیال دوری در سرم بود که می‌دانم هیچ‌وقت محقق نمی‌شود.
 

۲ نظر ۱۲ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۴۱
عرفان

بعضی‌ها می‌گویند که وجود آدمی ارزشمند است. یعنی هر آدمی فارغ از این که کیست و چه کاره است و چه بر سرش گذشته باید احساس کند که ارزشمند است و کرامت دارد و لایق چیزهاست. زندگی‌ای که من می‌کنم مدام خلاف این را به من ثابث می‌کند. چه در زندگی شخصی و چه در کار و چه در اجتماع، مدام یک طوری می‌شود که من از هستی شخصی خودم خالی می‌شوم. فراموش نمی‌کنم که وجود دارم اما وجود داشتنم به نظرم مضحک می‌رسد. وجود من مدام گره می‌خورد به چیزهای غریبه. و حاصل این که از آبی که جوش می‌آورم و از چایی که دم می‌کنم تعجب می‌کنم و خجالت می‌کشم. من دارم این کار را می‌کنم؟‌ من که کی باشد؟ خجالت نمی‌کشی؟‌ ممکن است در یک مکالمهٔ عادی به کسی بگویم «خواب بودم» و بعد به خودم می‌گویم که خجالت نمی‌کشی؟ تو، مادونِ آدمیزاد، حیوان حرام‌گوشت، با نفس مسمومت رفتی و خوابیدی؟‌ چون خسته شدی؟‌ چون آدمیزاد خسته می‌شود؟‌ و خیال می‌کنی که بین تو و آن تن فرخنده‌بختی که خسته می‌شود و به خواب می‌رود شباهتی هست؟‌ 

این که «وجود خودم را از یاد بردم» احتمالاً حرفی کلیشه‌ایست. اما من مدام این را به شکلی محسوس تجربه می‌کنم.

گفته‌اند که «اگر کسی به گونه راست شما سیلی زد، دیگری را نیز به او بازگردانید.» اما من بعد از سیلی اول غیب می‌شوم و بدنم مثل غبار در هوا پخش می‌شود. و قاعدتاً گونهٔ چپی باقی نمی‌ماند که تقدیم جلاد کنم. 

من چنین خشونتی را روزانه تجربه می‌کنم. اگر کسی از بیرون نگاه کند احتمالاً زندگی خیلی مشقت‌باری ندارم. فقط خشونتی را که در هوا پخش است می‌بینم. کسانی هستند که در انسان بودنشان شکی نیست. من در انسان بودنم قدری شائبه است. هر روز به به یادم می‌آید که قدری کمتر از اطرافیانم انسانم. و محض همین، رفته‌رفته به آن چیز هولناکی که می‌خواهند از خودم ببینم شبیه‌تر می‌شوم. هر روز به من یادآوری می‌شود که بهتر است توی دست و پا نباشی. دستور جامعهٔ انسانی به من هرچند سربسته ولی واضح است: برو و گم شو. سوار اتوبوس شو و برو ناکجاآباد پیاده شو و آن‌قدر پیاده برو که باتری گوشیت خاموش شود و باز پیاده برو تا شب شود و باز پیاده برو تا برسی به جایی که دیگر نبینیمت و باز پیاده برو تا یک گوشه بیفتی و کم‌کمک خاک ببلعدت. یا این که برو یک گوشهٔ پرتی بر آب. از قبل هم یک طناب خوبی خریده باش و ببند به دو تا وزنهٔ حدوداً بیست کیلویی و بعد به دو تا پایت گره بزن و برو توی آب و جمعاً چند دقیقه طول می‌کشد. 

من هر روز خودم را بر سر این دوراهی می‌بینم که همین توصیه‌ای را که بهم می‌کنند انجام بدهم یا برعکس، قبلش شبیه هیولا نعره بکشم، که دست کم یک خداحافظی به یادماندنی‌ای کرده باشم. 

به هر حال، سعی می‌کنم گاهی راجع به خودم چیزی بنویسم هرچند که این که آدم از احوالات خودش بنویسد کار شرم‌آوری است ولی دست کم باعث می‌شود که چند لحظه به خودم و کسی که ممکن است کلماتم را بخواند یادآوری کنم که هی من به واقع وجود دارم. من هنوز این‌جام و این که چه بر سرم می‌رود در حد همین چند کلمه ممکن است مهم باشد.

۳ نظر ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۱۰
عرفان