کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۴/۰۵/۳۱
    .
  • ۰۴/۰۵/۲۶
    .
  • ۰۴/۰۵/۲۱
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۵/۰۲
    .
  • ۰۴/۰۴/۲۱
    .
  • ۰۴/۰۴/۱۱
    .

آخرین نظرات

  • ۲۲ مرداد ۰۴، ۱۵:۵۵ - عرفان
    144 ۵و۷

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

بعضی‌ها می‌گویند که وجود آدمی ارزشمند است. یعنی هر آدمی فارغ از این که کیست و چه کاره است و چه بر سرش گذشته باید احساس کند که ارزشمند است و کرامت دارد و لایق چیزهاست. زندگی‌ای که من می‌کنم مدام خلاف این را به من ثابث می‌کند. چه در زندگی شخصی و چه در کار و چه در اجتماع، مدام یک طوری می‌شود که من از هستی شخصی خودم خالی می‌شوم. فراموش نمی‌کنم که وجود دارم اما وجود داشتنم به نظرم مضحک می‌رسد. وجود من مدام گره می‌خورد به چیزهای غریبه. و حاصل این که از آبی که جوش می‌آورم و از چایی که دم می‌کنم تعجب می‌کنم و خجالت می‌کشم. من دارم این کار را می‌کنم؟‌ من که کی باشد؟ خجالت نمی‌کشی؟‌ ممکن است در یک مکالمهٔ عادی به کسی بگویم «خواب بودم» و بعد به خودم می‌گویم که خجالت نمی‌کشی؟ تو، مادونِ آدمیزاد، حیوان حرام‌گوشت، با نفس مسمومت رفتی و خوابیدی؟‌ چون خسته شدی؟‌ چون آدمیزاد خسته می‌شود؟‌ و خیال می‌کنی که بین تو و آن تن فرخنده‌بختی که خسته می‌شود و به خواب می‌رود شباهتی هست؟‌ 

این که «وجود خودم را از یاد بردم» احتمالاً حرفی کلیشه‌ایست. اما من مدام این را به شکلی محسوس تجربه می‌کنم.

گفته‌اند که «اگر کسی به گونه راست شما سیلی زد، دیگری را نیز به او بازگردانید.» اما من بعد از سیلی اول غیب می‌شوم و بدنم مثل غبار در هوا پخش می‌شود. و قاعدتاً گونهٔ چپی باقی نمی‌ماند که تقدیم جلاد کنم. 

من چنین خشونتی را روزانه تجربه می‌کنم. اگر کسی از بیرون نگاه کند احتمالاً زندگی خیلی مشقت‌باری ندارم. فقط خشونتی را که در هوا پخش است می‌بینم. کسانی هستند که در انسان بودنشان شکی نیست. من در انسان بودنم قدری شائبه است. هر روز به به یادم می‌آید که قدری کمتر از اطرافیانم انسانم. و محض همین، رفته‌رفته به آن چیز هولناکی که می‌خواهند از خودم ببینم شبیه‌تر می‌شوم. هر روز به من یادآوری می‌شود که بهتر است توی دست و پا نباشی. دستور جامعهٔ انسانی به من هرچند سربسته ولی واضح است: برو و گم شو. سوار اتوبوس شو و برو ناکجاآباد پیاده شو و آن‌قدر پیاده برو که باتری گوشیت خاموش شود و باز پیاده برو تا شب شود و باز پیاده برو تا برسی به جایی که دیگر نبینیمت و باز پیاده برو تا یک گوشه بیفتی و کم‌کمک خاک ببلعدت. یا این که برو یک گوشهٔ پرتی بر آب. از قبل هم یک طناب خوبی خریده باش و ببند به دو تا وزنهٔ حدوداً بیست کیلویی و بعد به دو تا پایت گره بزن و برو توی آب و جمعاً چند دقیقه طول می‌کشد. 

من هر روز خودم را بر سر این دوراهی می‌بینم که همین توصیه‌ای را که بهم می‌کنند انجام بدهم یا برعکس، قبلش شبیه هیولا نعره بکشم، که دست کم یک خداحافظی به یادماندنی‌ای کرده باشم. 

به هر حال، سعی می‌کنم گاهی راجع به خودم چیزی بنویسم هرچند که این که آدم از احوالات خودش بنویسد کار شرم‌آوری است ولی دست کم باعث می‌شود که چند لحظه به خودم و کسی که ممکن است کلماتم را بخواند یادآوری کنم که هی من به واقع وجود دارم. من هنوز این‌جام و این که چه بر سرم می‌رود در حد همین چند کلمه ممکن است مهم باشد.

۲ نظر ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۱۰
عرفان