کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۴/۰۶/۳۱
    .
  • ۰۴/۰۵/۳۱
    .
  • ۰۴/۰۵/۲۶
    .
  • ۰۴/۰۵/۲۱
    .

آخرین نظرات

  • ۱ مهر ۰۴، ۰۱:۴۱ - نگار ابراهیمی
    بله.

۷ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

.

زندگیم شباهت مطلق دارد به زندگی سگ هار. کارم گرسنگی است و دربدری و دریدن.

 

۰ نظر ۳۱ مرداد ۰۴ ، ۲۱:۵۹
عرفان

از ایام کودکیم در کاخ پدرم تقریباً چیزی به یاد نمی‌آورم. چند تصویر گنگ در ذهنم هست که مثلاً هنگامی که مادرم جلوی آینه نشسته بود من کنارش ایستاده بودم و یا هنگامی که امیران به خدمت رسیده بودند، من پشت تخت پدرم مخفی شده بودم، هرچند که احتمال می‌دهم این خاطرات را بعدها، در سال‌های نوجوانی، به وهم در ذهنم ساخته باشم. با این حال، در تمام زندگی‌ام، ثانیه‌ای شک نکرده‌ام که پسر شاهم، در کاخ شاهی به دنیا آمده‌ام، و بر تخت سلطنت خواهم مرد. مثل روز برایم روشن است که کیستم. نه تنها خودم، همهٔ رفقایم هم متفق‌القولند که من هرچند که چند صباحی رفیقشان شده‌ام، به واقع از تبار شاهانم. محض همین مرا شاهزاده می‌نامند و وقتی صدایم می‌کنند بهم می‌گویند جناب عالی. هنگامی که بین کپرنشینان دعوا می‌شود، بسیار شده‌ است که مرافعه را پیش من می‌آورند که داوری کنم، حرفشان هم این است که شاهزاده -که من باشم- باید از الان مشق کند که اگر روزی ناگهان پیدایش کردند و برای ولیعهدی او را با خود به کاخ بردند، گیج و ویج نباشد. 

بسیار شده است که از من پرسیده‌اند که چه‌طور شد و کی بود که فهمیدی پسر شاهی؟ همیشه می‌دانستم. از همان روزی که خودم را به یاد می‌آورم، از همان روزهای چهار و پنج سالگی در نواخانه، عکس‌ پدرم و مادرم را در اتاق مدیر می‌دیدم که به دیوار آویخته بودند و می‌دانستم که فرزندشانم. 

همیشه می‌دانستم و هیچگاه نفهمیدم که چرا. که چرا زندگیم را در تبعید و به دور از والدینم می‌گذرانم. اما همیشه به خرد پدرم و مشاورانش اعتقاد دارم و با خودم می‌گویم که در دربدری من مقصودی هست. گاهی آن روزی را خیال می‌کنم در باغ شاهی پیشانیم را بوسیدند و بغلم کردند و بعد به نگهبانان سپردندم و راهیم کردند. اما این خیال هم در ذهنم خراش‌خورده و گنگ است و شاید که هیچگاه اتفاق نیفتاده باشد.

در زمان نوجوانیم، چند بار شد که رفتم جلوی دروازهٔ کاخ. مدتی به آمد و شد آدم‌ها نگاه می‌کردم و بعد می‌رفتم جلوی نگهبانان می‌ایستادم و می‌گفتم که در را باز کنند زیرا من به خانه بازگشته‌ام. هیچ‌وقت باورم نکردند. و هیچ‌وقت به خانه راهم ندادند. با این حال، هیچ‌گاه از دست آنان دلگیر نشدم. همیشه با خودم می‌گفتم که اگر هر بی سر و پایی مثل مرا بی چون و چرا به کاخ شاهی راه می‌دادند، آن خانه یکسره بی‌حرمت می‌شد.

سال‌ها خیال می‌کردم که روزی صدایم می‌کنند. سال‌ها منتظر بودم که یک روز یک جا، گوشهٔ خیابان خلوتی یک آن اتوموبیل سیاهی پیش پایم ترمز کند. در باز شود و یکی از آقایان کاخ با عینک دودی و کت و شلوار براقش پیاده شود و با توپ و تشر بگوید که داری چه کار می‌کنی؟ و بگوید که چرا این‌قدر دیر کردی و مگر یادت رفته؟ و بگویم که یادم رفته. و به یادم بیاورد. 

با این حال، هیچ‌کس تا به حال سراغم نیامده است. هیچ نمی‌دانم که چه کاری از دستم ساخته است و هیچ‌گاه نفهمیدم که چرا مرا به میان رعایا فرستادند. جز رفیقانم کسی باور نمی‌کند که تبار شاهی دارم. والدینم ظاهراً مرا از یاد برده‌اند هرچند می‌دانم که انتظارم را می‌کشند. تنها خودم به درستی می‌دانم که کیستم و باور دارم که به واقع پسر شاه بوده‌ام. 

۴ نظر ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۰
عرفان

.

"This isn't romance. This is spiritual warfare."

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۲۱:۰۱
عرفان

.

اگر کسی همهٔ سال‌های عمرش را با یک مرض بخصوصی دست به گریبان بوده باشد، کمترین انتظاری که از او می‌رود این است که دیگر دست کم قلق آن بیماری را یاد گرفته باشد و فهمیده باشد که وقتی عود می‌کند چه باید کرد و چه‌طور علائم را فرو نشاند و برای هر حالتی پی چه دوایی باید رفت. با این حال، من انگار از این مختصر تبحری هم که ازم انتظار می‌رفت، بعد نزدیک به ده سال هنوز عاجزم. هنوز همان تب و سرسام تاراجم می‌کنند و مثل روز اول بهت‌زده‌ و بی‌چاره‌ام.

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۴۵
عرفان

من سال‌هاست خیال خودم را باریک کرده‌ام. چیزها را از خیالم عبور می‌دهم، و بلافاصله کدر و بی‌رنگ و پلید می‌شوند. یک بار شده است که صافی خیال خودم را، با تور زمخت و آهنینش، فرو کردم توی آب و یک چیزی توی صافی آمد، مثل یک تیغهٔ نور، که نه تنها رد شد، بلکه با تیزی کشنده‌اش تور را پاره کرد. می‌شد که هی قصه ببافم که چرا و دقیقاً چرا. ولی نگفتم. چون کسانی که به یک منزل ختم می‌کنند، نهایتاً مهم نیست که از چه راهی آمده باشند و مهم نیست چه‌قدر راه پیموده باشند. جای شرح و بسط واقعاً نیست آن هم در این وضع. مثل یک تکه ذغال جایی میان ریه‌هایم، که علامتیست بسیار بسیار بسیار تکراری. و البته جای هیچ صحبت اضافه‌ای نیست. خیلی شده است که کسانی صداهای نامفهوم از خودشان دراورده‌اند جلوی من، یعنی که راه نفسشان بسته است و چک زده‌ام توی گوششان.

من هیچ کلاه سرم نمی‌رود، و این تنها کلاهی است که سرم رفته است. من شهادت می‌دهم که یک وقت در این روزهای بی و سر ته، به طرزی بسیار بسیار بسیار تکراری زنده بوده‌ام. 

۰ نظر ۱۷ مرداد ۰۴ ، ۲۰:۵۸
عرفان

.

من همیشه وجود خودم را نوعی مکان مقدس خیال کرده‌ام، یعنی که خودم را حرام دانسته‌ام. و دور خودم خطی خیال کرده‌ام که مرا از آن سوی خط، از نامقدس، بیگانه می‌کند. گاهی به آنچه کرده‌ام نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم چرا؟‌ دلیلش غالباً این است که من خودم را مقدس می‌دانم.

گسترهٔ جهان از آشوب مطلق شروع می‌شود و همین‌طور که به من _که مرکزشم_ نزدیک‌تر می‌شود، آسوده‌تر، صلح‌جویانه‌تر، و مظلوم‌تر می‌شود، و علی‌القاعده خطرناک‌تر. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۵۳
عرفان

.

هرچه‌ چشمم روشن‌تر می‌شود ذلیل‌تر می‌شوم.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۳۹
عرفان