حتی اسمش هم قدری مضحک است. کسی که چند باری نفس آدمیزاد را آزموده باشد و نفس خودش و یا دیگری را بیپرده دیده باشد، تصور این که کسی به نفس خودش اعتماد داشته باشد برایش هم خندهدار و هم وحشتآور است. یک پل چوبی پوسیده و ترکخورده را فرض کنید روی یک پرتگاهی. آدم راجع به کسی که خوش و خرم روی چنین پلی میپرد چه فکری میکند؟
همه میگویند که اعتماد به نفس چیز خوبی است. ممکن است تصدیق کنند که زیادش بد است. هر چیزی زیادش البته خوب نیست، مثل شکر و نمک و خواب. کمش، لابد میگویند، از آن هم بدتر است. همه چیزی معتدلش خوب است و حد وسطش. به دلیلی که هیچوقت نفهمیدم کشتهمردهٔ اعتدالند. در این مورد بخصوص، فرض کنیم که کسی به نفس خودش اعتماد دارد؟ چرا نباید خیلی زیاد اعتماد داشته باشد؟ چون زشت است و تنه به تنهٔ تکبر میزند که آن یکی دیگر خیلی زشت است. بعد چهطور میشود؟ اگر کمی شعلهاش را بیاورد پایین، یک جایی در میانه نگهش دارد خیلی قشنگ میشود.
این حرف لابد درست است. من در طول این زندگیای که کردهام یک دو سه موردی دیدهام که کسی یک جور اعتماد به نفسی داشته که نه زیاد بوده و نه کم. اما این موارد آنقدر نادر است و رعایت این حد آنقدر هوش و زیرکی میخواهد که میشود فرض کرد که تقریباً همه از این متاع بیمعنی یا کم دارند یا زیاد.
میگویند اعتماد به نفس زیباست، که من هیچوقت نفهمیدم چرا. انگار که اعتماد به نفس به خودی خودش یک چیزی است که ارزش است و این که منبعش چیست و حساب و کتابش از کجاست چندان اهمیتی ندارد. که البته معلوم است. اعتماد به نفس اسم مؤدبانهٔ قدرت است. و قدرت هم دقیقاً چیزی است که حساب و کتاب ندارد و هرچند که قرار نیست اینطور باشد، غالباً به خودش متکی است و خودش خودش را تولید میکند و بسط میدهد و پوچش هم همانقدر بازار دارد که واقعیاش. محض همین، به نظر من اگر به نظر شما اعتماد به نفس چیز زیبایی است، بدون آن که چون و چرا و حساب و کتابی پس و پیشش باشد، داشتن چنین نظری راجع به شما چیزی میگوید که احتمالاً دوست ندارید از زبان کسی بشنوید.
من از بخت بد، چشمم به شکار عیب و ایراد عادت کرده. به هر چیزی که نگاه میکنم اول از همه زشتیهایش را میبینم و بعد میگردم ببینم چیز بهتری هم آن زیر پیدا میشود یا نه. عادت کردهام که بین چیزهایی که از دیگران میشنوم بگردم و آن چیزی را که نمیگویند بشنوم. و لا به لای آنچه پوشیدهاند بگردم، و به طرز شهوانیای، آنجا را که برهنهاند ببینم. و باز، حرف که میشنوم، جای آن که به خود حرف توجه کنم، حواسم میروم به پس و پیش حرف که این حرفی را که شنیدم چرا زدهاند و پیامی که قرار است در لفافه منتقل شود چیست. محض همین، هیچوقت نشده که سر و کارم بیفتد به یکی از این شاخ شمشادهایی که اعتماد به نفس قرص و محکم دارند و در دم از او بیزار نشوم. به این خاطر که سریع عیب و ایراد طرف را میبینم و بعد که فکر میکنم این آدم این هزار لکه را روی خودش نمیبیند یا میبیند و خودش را به ندیدن میزند، طرف در نظرم به تودهٔ بلاهت تبدیل میشود. برعکس، عاشق کسی ام که بهش میگویید یا میگویند بیاعتماد به نفس. دو حالت دارد. طرف یا ضعیفی خودش را به چشم میبیند و تصدیق میکند که یعنی هم چشمش و عقلش درست کار میکنند و هم صادق است و محض همین لایق محبت است. و یا برعکس، وقتی که وارسیاش میکنم عیب و ایراد بخصوصی درش نمیبینم. و این یعنی که چشم طرف بهتر از چشم من کار میکند و چیزی را در خودش دیده و پذیرفته که به چشم من نیامده و علاوه بر این، ضعفی را در خودش سراغ کرده و به حساب آورده که لابد میتوانسته پنهان کند و نکرده و قدرتی را که به نظرش نامشروع میآمده از خودش ساطع نکرده است. خصوصاً که من به قدرت دیگران احتیاجی ندارم، مشخصاً به این خاطر که آدمی اساساً اهل فساد و خونریزی است و کم پیش میآید که چاقویی دستش برسد و سر چهار نفر را نبرد.
ـ
این که به این چیزها بیشتر از قبل فکر میکنم قدریاش به این خاطر است که چند ماه گذشته سر یک فلکزدگیای مجبور بودم که قدری به جماعت اعتماد به نفس بفروشم. ماهها گذشته و هنوز آن زخمی که به خودم زدهام تازه است. به آن آدم معتمد به نفسی که مجبور بودم باشم فکر میکنم و از خودم چندشم میشود. خیال میکنم که باید بابت اعتمادی که دست کم در ظاهر به نفس تکهتکهٔ خودم داشتهام تقاص بدهم تا از آن سر و صدا و ابلهی پاک بشوم. البته امیدوارم حمل بر این نشود که من آدم فروتنیام. بیشتر از سر هرزگی است. عاشق اینم که لذت چیزها را به تعویق بیاندازم. و چیزها را اینجا و آنجا مخفی کنم و صبر کنم تا پیدایشان کنند. و این که جلوی [متأسفانه شکل آبرومندانهای برای نوشتن این جمله پیدا نکردم.]