کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۰۶
    .

آخرین نظرات

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

در خواب دیدم که روی صندلی اتوبوس نشسته بودم. یک لحظه یک پیرزنی جلوی اتوبوس توی هوا ظاهر شد و به یک چشم به هم زدنی مثل شبح آمد پشت سر من، یعنی همان‌طوری که من نشسته بودم و صورتم رو به جلو بود، خودش را در فاصلهٔ بین سر من و شیشهٔ پشتی جا کرد، و خودش را چسباند به من. دو دست نرم و چروک‌خورده‌اش را دور گردنم حلقه کرده بود و به یک شکل شهوانی‌ای دور گردنم می‌کشید و گلویم را فشار می‌داد. من نمی‌توانستم صورتش را ببینم ولی یک صدای محو و خفیفی از خندهٔ او توی گوشم بود. من سعی می‌کردم به زحمت خودم را از چنگش خلاص کنم ولی انگار بدنم خشک شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. صحنهٔ بعد، پیرزن نبود و من جلوی اتوبوس کنار راننده ایستاده بودم، انگار که بخواهم کم‌کم پیاده شوم. در آن لحظات بسیار معذب بودم و با خودم می‌گفتم نکند تصورشان این است که من با عجوزه سر و سری داشته‌ام و نکند متوجه نباشند او که مایهٔ آزار من بوده است. راننده، که زن سیاه جوانی بود، انگار که متوجه فکر من شده باشد، بدون آن که چیزی بگوید اشاره کرد به یک صفحهٔ مانیتور کوچکی که روی دیوارهٔ حائل میان راننده و مسافر نصب بود. مانیتور روشن شد و روی صفحه مقداری نوشته ظاهر شد که آن‌قدر که می‌شد فهمید انگار شرح جرائم پیرزن بود، مثلاً در تاریخ فلان دزدی، در تاریخ فلان (بیشتر یادم نیست). و بعد خیالم راحت شد که شناس است و پیش از من اسباب آزار دیگران هم بوده و کسی مرا بابت آن اتفاق ملامت نمی‌کند. 

-

یک لحظه یادم می‌آید که بیدار بودم و هوا روشن بود و تمام بدنم خشکیده بود و دو دستم به حالت فلج بی‌حس افتاده بودند. 

-

آن چیزی را که ما بهش بختک می‌گوییم، ظاهراً در فرنگی بهش می‌گویند night hag که این hag یعنی همین عجوزه و ساحرهٔ پیر. 

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۳۴
عرفان پاپری دیانت

بازار همون شهری که قبلاً هم در خواب دیده بودمش (پایین‌تر همین‌جا)، منتها این‌دفعه آدم داشت و شلوغ بود. یه محوطهٔ مربعی با چهار تا ورودی تو چهار گوشه. همهمه بود و بعضی داد می‌زدن و و من هم وسط جماعت بودم که یه شیر بزرگی از یکی از ورودی‌ها اومد داخل. خیلی‌ها دیدنش چون سر و صدا کم‌تر شد اما باز هم مشغول کار خودشون بودن و گویا براشون چیز عادی‌ای بود. شیره شروع کرده بود بین غرفه‌ها قدم زدن. من یک دفعه پریدم و از یکی از خروجی‌ها دویدم بیرون و شیر هم از بین جمعیت با سرعت اومد سمتم. به نظر افتاده بود دنبالم که بگیردم اما سرعتش طوری بود که عملاً من داشتم دنبال خودم می‌کشوندمش. و از شهر اومدم بیرون و یه علفزاری بود بغل رودخونه‌ و شهر هم از دور پیدا بود. بین علف‌ها دراز کشیدم و شیر اومد بالای سرم و شروع کرد به خوردنم. سینه‌ام رو شکافته بود و داشت ریه‌هام رو با دندون پاره می‌کرد. خیس خون شده بودم و مدام می‌ترسیدم که شیره توی اون وضع نیمه‌زنده ولم کنه، چون هر از گاهی مکث می‌کرد و من استرس می‌گرفتم که نکنه طوریش شده باشه. بعد دندون‌هاش رو گذاشت روی گلوم و فشار داد و حنجره‌ام خرد شد و من از درد بلند جیغ کشیدم و شیره یه قدم رفت عقب و یه نگاه بدی بهم انداخت و روش رو کرد اون‌ور و برگشت سمت شهر و می‌دیدم که دورتر می‌شه هی.

 

نوامبر ۲۰۲۱

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۲۸
عرفان پاپری دیانت

توی خواب دیدم که یک جایی بودم که اولاً تابستان بود و دوماً بسیار سرسبز بود و دار و درخت و گل و دریاچه داشت. و انگار که یک جایی بود شبیه اقامتگاه سرخپوست‌ها، یعنی که کاملاً هم بکر نبود و آدمیزاد هم آن‌جا زندگی می‌کرد و من انگار که در آنجا دوستانی داشتم هرچند که هیچ‌کدامشان را ندیدم. آن‌قدری که یادم می‌آید، من در یک‌جایی وسط جنگل از دوستانی که ندیدمشان جدا شدم و راه افتادم به سمت یک جایی که مثلاً ممکن است اردوگاهمان بوده باشد، احتمالاً به این قصد که اسبم را پیدا کنم. در راه، هوا شرجی بود و همه‌چیز به شکل دلهره‌آوری رنگ‌آلود و براق بود. در راه انواع مختلف اسب سر راهم سبز می‌شدند. اولین گروهی که توجهم را جلب کردند اسب‌های بالدار بودند. این اسب‌ها در اندازه‌های مختلف در مسیر من پیدا می‌شدند. بعضی‌شان به کوچکی یک موش بودند و آن‌هایی که بزرگتر بودند، در حد و اندازهٔ بز یا سگ. همگی رنگشان زرد روشن بود و روی شانه‌هایشان دو بال سفید داشتند، شبیه بال فرشته یا بال قو. در دسته‌های کوچک اینجا و آنجا پیدا می‌شدند و لابه‌لای درخت‌ها جست و خیز می‌کردند و بعد می‌پریدند و می‌رفتند. می‌خواستم ازشان عکس بگیرم اما انگار نمی‌توانستم دوربینم را از توی جیبم بیرون بیاورم و یا موقعی که می‌خواستم عکس بگیرم می‌پریدند و ثابت نمی‌ماندند. جلوتر که رفتم باز اسب‌های دیگری سر راه بودند. یکیشان را واضح‌تر یادم هست و رنگ قهوه‌ای خیلی تندی داشت و بسیار پشمالو بود و قدش از اسب معمولی کوتاه‌تر بود و موهایش انگار که با دقت و وسواس آراسته بود. با خودم فکر کردم که این هم می‌تواند اسب من باشد هرچند که بیشتر شبیه الاغ است اما خیلی تفاوتی نمی‌کند. این‌جا دیگر به نزدیکی اردوگاه رسیده بودم که یک محوطهٔ مدوری بود وسط درخت‌ها. البته هیچ اثری از خیمه و چیزهای این‌طوری آنجا نبود. همه چیز بسیار آشفته بود و وسایل مختلفی روی زمین ریخته بودند و شاید شبیه یک گاراژ بزرگ یا باقی‌ماندهٔ یک بازار هفتگی بود. آن‌جا در آن محوطه تعداد زیادی اسب بودند در شکل‌ها و رنگ‌های گوناگون. بعضی نشسته بودند و بعضی در سایه به خواب رفته بودند و بعضی بازی می‌کردند. آن‌جا یک اسب سیاهی بود که به سمت من آمد. حتی احساس می‌کنم که با من چند کلمه‌ای حرف زد. انگار که او اسب اصل کاری بود یا شاید اسب من بود. اما من انگار درست نمی‌دانستم آن‌جا دارم چه کار می‌کنم و از کنار او رد شدم و چند قدم که جلوتر رفتم، برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اصلاً اسب نیست. دیدم که خرس است و روی دو پایش ایستاده و یک بچه‌خرسی را کنار خودش نگه داشته است. من با وحشت دویدم و رفتم به سمت یک قفسی که در انتهای آن محوطه گذاشته بود. قفسی بود بسیار کوچک به شکل مستطیل. شبیه آن قفسی که مدت‌ها روی پشت‌بام خانه داشتیم. زنگ‌ زده بود و از شکل و شمایل افتاده بود. خودم را توی آن قفس جا کردم و درش را بستم و قفلش را که انگار یک مرتبه شکسته بود و دوباره سرهمش کرده بودند به زحمت بستم. اطراف قفس را با مقوا پوشانده بودند تا نور واردش نشود. من مقوایی را که جلوی در قفس بود کنار زدم تا بیرون را نگاه کنم و ببینم که خرس نزدیک‌تر شده یا نه. بعد همان لحظه حس کردم که ممکن است وقتی صورتم را به در قفس نزدیک می‌کنم، خرس همان‌جا بیرون ایستاده باشد و پنجه‌اش را به راحتی از بین میله‌های قفس بگذارند و چنگالش را توی صورتم فرو کند.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۱۵
عرفان پاپری دیانت