کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۲/۰۶
    .
  • ۰۳/۱۰/۱۶
    .

آخرین نظرات

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

این خواب را سال نود و هشت، تابستان، روز تاسوعا، دیده بودم و همان وقت جایی تعریفش کرده بودم:

ـــــ

یک شهر بسیار قدیمی بود. کف کوچه‌ها سنگ‌فرش و خانه‌ها سنگی و پنجره‌ها بعضی باز و بعضی بسته. شهر خراب نبود اما خالی و خاک‌آلود بود. من بودم و سنی بزرگ‌تر از من، تقریباً میانسال، و داشتیم راه می‌رفتیم توی یک کوچهٔ تنگ و باریک که منتهی می‌شد به گذر اصلی و آن گذر اصلی هم باز جای تنگی بود. زن گفت «این‌جا وایمار است.» با خودم گفتم که خوب این‌جا شهر گوته است. نمی‌دانم این را بلند هم گفتم یا نه. با این حال، تنها چیزی که از وایمار می‌دانم این است که شهر گوته است. 

به خیابان اصلی رسیدیم. زن را دیگر ندیدم و تنها شدم. و بعد تنهایی پی راه را گرفتم و رفتم. در طول مسیر تعداد زیادی گوسفند بود یا بز یا هر چیزی شبیه به این‌ها. همه به یک رنگ، قهوه‌ای مات. و گوش‌های بلندی داشتند و بسیار خبیثانه به من نگاه می‌کردند. همه‌شان هم نشسته بودند و هیچ‌کدامشان راه نمی‌رفتند. و یک طوری نشسته بودند که انگار فلجند یا نیمهٔ پایین بدنشان در زمین گیر کرده. 

در شهر غیر از این بزها چیز دیگری نبود، انگار آدم‌های شهر همین‌ها بودند. و هرچه جلوتر می‌رفتم تعدادشان زیادتر می‌شد. و بعد رسیدم به یک تکه‌ زمین خالی، پر تا پر بز، و به تمامی در زمین فرو رفته بودند و بیشتر به لاشه‌های نیمه‌زنده شبیه بودند. وارد آن زمین شدم و خیلی حواسم جمع بود که حین راه رفتن لهشان نکنم. و همین‌طور که بینشان می‌رفتم، یکیشان ناگهان دستش را بلند کرد و بیضه‌هایم را محکم گرفت، انگار که از همان اول برایم کمین کرده بود. و بعد شکارم کرد. و دستش شبیه دست بز نبود، یک پنجهٔ تیزی داشت و ناخن‌هایش شبیه ناخن گرگ یا خرس بود. 

۱ نظر ۲۸ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۰۷
عرفان پاپری دیانت

همین روز سه سال پیش، این رو جایی نوشته بودم:
-

توی یک جایی شبیه به این کوچه‌های شمال که به ساحل منتهی می‌شن، توی هوای آزاد خوابیده بودیم. بالنسبه شلوغ. کنار من یه عاقله زنی خوابیده بود، چهل پنجاه مثلاً. 

بعد من درست خوابم نمی‌برد چون اونجا حشره و موش داشت. پر تا پر موش بود. هر از گاهی می‌دیدم یکیشون از زیر پامون رد می‌شه و یا دقیقاً از بغل صورتم با سرعت می‌دوه سمت ساحل. با وجود این که زیاد بودن عادی نمی‌شدن و هم من و هم اون زنی که کنارم بود هر سری یه وحشت مختصری می‌کردیم.

نصف شب یا دم سحر یک موشی اومد و دیدم که رفت توی لباس اون زنه و این هم یه کمی تکون داد خودش رو (ولی اون‌قدر که انتظار می‌ره جیغ و داد نکرد) و این موشه اومد بیرون و رفت سمت پایین من دیگه گمش کردم و چشمم رو گذاشتم رو هم. یه لحظه بعد با سرعت از روی پاهای من اومد بالا -من حسش می‌کردم- و وارد شلوارم شد. من با دو تا دست محکم خودم رو گرفته بودم و این با فشار داشت می‌خواست خودش رو بالاتر بیاره و حس می‌کردم داره دست کوچیکشو به زحمت می‌آره بالا که بیضه‌هام رو چنگ برنه و اون لحظه در اون هیری‌ویری داشتم به این فکر می‌کرد که این اگه الان برسه بالاتر، خیلی ضایعه که فردا به جماعت بگم این کارو موش باهام کرده. ولی نهایتاً، زورش نرسید یا منصرف شد، چرخید از پایین شلوارم رفت بیرون و من انگار نه انگار که یه چنین جونوری همین الان نزدیک بود آش و لاشم کنه، راحت خوابم برد.

 

فردا توی راه‌پله‌های یک آپارتمانی بودیم که به نظر بغل همون ساحل بود چون روی پله‌ها و پاگرد‌ها، این‌ور و اون‌ور شن ریخته بود. من و یه دوستی داشتیم می‌اومدیم و انگار پی موش دیشبی بودیم و همون لحظه هم پیداش کردیم و روی یکی از پله‌ها لم داده بود. ولی گربه بود و یک گربهٔ عجیبی هم بود. سفید بود و بسیار بدن کشیده‌ای داشت، یک چیزی در حدود سمور مثلاً. و چشم‌های درشت و سیاه و خیلی قشنگی داشت. نمی‌دونم چرا مطمئن بودم که این گربه‌هه همون موش دیشبیه‌ (در حالی که با ابعادی که این داشت نمی‌تونست قاعدتاً بره توی شلوار من) و ما که رفتیم سمتش هیچ تکون نخورد و اومد خودش رو کشید به پای من و سرش رو گذاشت روی کفشم و خوابید. من با یک قساوتی با پام پرتش کردم و از راه‌پله افتاد پایین. ترسیدم که مرده باشه و ترسیدم که دوستم قضاوتم کنه پیش خودش که این چه کار زشتیه که با گربهٔ به این قشنگی کرده‌ام. و پیش خودم می‌گفتم حق نداره این‌طور بگه چون این ندیده که این تخم جن دیشب با من چیکار می‌خواست بکنه.

‌ ولی تکون خورد و معلوم شد که چیزیش نشده. رفتیم پایین. من درو باز کردم و با پا هدایتش کردم بیرون. رفت بیرون و بعد درو محکم بستم.

۳ نظر ۲۷ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۵۳
عرفان پاپری دیانت

در این تمثیل من توی یک موزه‌ام و عاشق یکی از اشیائی‌ام که در آن موزه زندگی می‌کنند، مثلاً یک ظرف شیشه‌ای، که احتمالاً تا ابد پشت شیشهٔ گیر افتاده است. من هر روز یا هفته‌ای یک بار یا ماهی یک بار، هرقدر که بتوانم به دیدارش می‌روم و همراه با عابران موزه می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. این تنها کاری است که از دستم برمی‌آید. بعد، هر بار که برای دیدنش به موزه می‌روم، می‌بینم که وضعیتش از بار قبل افسناک‌تر شده است. یک بار می‌بینم که غبار گرفته و تمیزش نکرده‌اند. یک بار می‌بینم که یکی تویش شاشیده. یک بار می‌بینم که ترک خورده. و یک بار می‌بینم که شکسته و هر تکه‌اش گوشه‌ای افتاده است. واضحاً در این وضعیت برای آن ظرف شیشه‌ای کاری از دست من ساخته نیست، چراکه احتمالاً تا ابد پشت شیشهٔ گیر افتاده است. هر بار که می‌بینمش بیشتر از قبل دلزده و سرخورده می‌شوم. این را نیز از یاد نمی‌برم که من مجبور نیستم که عاشق آن ظرف شیشه‌ای باشم، چراکه رابطهٔ میان ما رابطهٔ شیء و تماشاگر است. او _که پشت شیشه نشسته_ وظیفه دارد که زیبا باشد و من _که بلیط خریده‌ام_ حق دارم که دوستش داشته باشم یا نداشته باشم. من این را فراموش نمی‌کنم و محض همین، رفته رفته از آن شیء نکبت‌گرفته‌ای که پشت شیشه می‌بینم متنفر می‌شوم. با این حال، از سر عادت، به قصد آزار خودم و یا تحقیر او، هر روز یا هفته‌ای یک بار یا ماهی یک بار، هرقدر که بتوانم به دیدارش می‌روم. 

۲ نظر ۲۰ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۱۰
عرفان پاپری دیانت

من همیشه به تندیس‌ها علاقه‌مند بودم. تندیس‌ها و پیکره‌های تراشیده از سنگ همیشه در ذهن من به شکل‌های مختلفی حاضر بوده‌‌اند. دلیلش هم لابد این است که من از واقعیت، و از طبیعت تراش‌نخورده وحشت می‌کنم. محیط واقعی، غریزهٔ انسانی (آن‌طور که می‌گویند) و طبیعت در شکل واقعی و تطهیرنشده‌اش برای من مایهٔ اضطراب‌اند. محض همین عاشق چیزهای مصنوعی‌ام. بسیار مصنوعی به طوری مصنوعی بودنشان کاملاً عامدانه و (برای آنچه که طبیعی است) توهین‌آمیز باشد. من عاشق چیزهای مکانیکی و منظم‌ام. عاشق دار و درخت هرس‌شده در باغم و از دشت و از جنگل بیزارم. صنعت همیشه در نظرم زیباست. و هر چیزی که پیوندش به شکل انکارگرانه‌ای با وضعیت طبیعی و غریزی و فکرنشده و ابتدایی‌اش قطع شده باشد. به همین خاطر همیشه به تندیس‌ها علاقه‌مند بوده‌ام. تصویر یک تندیس سنگی در دامنهٔ کوه یا وسط دشت گاه و بی‌گاه در ذهنم ظاهر می‌شود: این تندیس چیزی است که به نظم کشیده شده و  اخلاقی و پرهیزکارانه است و نفی آن کوه و آن دشت است. با این حال، مدتی است که این تصویر در ذهن من از نیرو افتاده است. هر بار که به سراغش می‌روم ناامید و دلشکسته برمی‌گردم. به این خاطر که هیچ تندیسی آن‌قدر که ممکن است در نگاه اول به نظر برسد از محیط نامنظم و جسم‌مند اطرافش منفک نیست. اگر به آن تندیس نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شویم و به بدنهٔ سنگی‌ آن با دقت نگاه کنیم، چیزی جز سنگ نیست. و این نهایتاً همان سنگی است که در آن کوه هم نظیرش هست. روی سطح تندیس همان خلل و فرجی هست که روی سنگ کف رودخانه، یعنی که هنوز سنگ است و آن قدر که خیال می‌کردم از محیط پیرامونش منقطع نیست، و به شکل آزاردهنده‌ای در محیط بی‌نظم و بی‌اخلاق پیرامونش بسط پیدا می‌کند. کسانی که دوستشان دارم هم غالباً همین‌طورند.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۵۲
عرفان پاپری دیانت

از آن ساعت که از خانهٔ صاحبم بیرونم کردند تا همین امروز در کنار جاده‌ها زندگی کرده‌ام. زندگانی من در این ایام شبیه به حیوانات بوده است. با این تفاوت که من بسیار کمتر از حیوانات جابه‌جا می‌شوم. غالباً در یک جا چمباتمه می‌زنم و زندگی می‌کنم. فرق میان خواب و بیداری را به ندرت احساس می‌کنم. گاهی نشسته و گاهی درازکش به خواب می‌روم و هنگامی که بیدار می‌شوم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند وقتی است که زیر سایهٔ یک تابلوی راهنما جا خوش کرده‌ام. از وقتی که به این سایه خزیده‌ام بسیار آسوده زندگی کرده‌ام. هنگام تاریکی صدای باد را می‌شنوم و هرگاه که بتوانم سرم را بالا نگه دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم و در روشنایی روز به صدای ماشین‌ها گوش می‌کنم. تنها مشکلم تنهایی و بی‌کسی است که آن را هم به مدد هوش و استعداد انسانی‌ام برطرف کرده‌ام. یک وقت به ذهنم رسید که باید نوشتهٔ روی تابلو را خراب کنم. پس یک سنگ تیز برداشتم و هرچند به زحمت، توانستم نوشته را مخدوش کنم. از آن به بعد ماشین‌ها هنگامی که به دو راهی من می‌رسند آهسته‌تر می‌روند و بعد توقف می‌کنند. هر روز چند بار کسانی از ماشین‌ها بیرون می‌آیند و به اطرافشان نگاه می‌کنند و بعد می‌آیند پیش موجودی که زیر تابلو خوابیده، یعنی من، و مسیرشان را از من می‌پرسند. من که نوشتهٔ تابلو را در ذهنم نگه داشته‌ام، اگر بیدار باشم راه را نشانشان می‌دهم و به این ترتیب از دوستی و هم‌صحبتی آن‌ها بهره‌مند می‌شوم. مشکل دیگرم غذاست هرچند هر روز که می‌گذرد کمتر از قبل احساس گرسنگی می‌کنم. گاهی در حوالی جایی که می‌نشینم علف‌ سبز می‌شود و آن علف‌ها را می‌خورم. گاهی مورچه‌ها و بعضی حشرات و جانوران دیگر از کنارم رد می‌شوند که با دست‌هایم شکارشان می‌کنم. اما گاهی می‌شود که روزهای زیادی بی‌غذا می‌مانم و از هوش می‌روم. در این وقت، مردمی که سوار ماشین‌هایشان از کنارم رد می‌شوند گمان می‌کنند که مرده‌ام و می‌آیند سروقتم و به من غذا می‌خورانند و مرا به زندگی برمی‌گردانند. با این حال، می‌دانم که نمی‌شود این وضع را ادامه داد و واضح است که به زودی خواهم مرد.

۱ نظر ۰۶ فروردين ۰۴ ، ۰۸:۵۹
عرفان پاپری دیانت

دربارهٔ پایان دنیا، می‌گوییم که چنین باشد:

در آغاز، هنگام خلقت زمین، مرواریدی سیاه در خاک می‌گذاریم تا در زمین بگردد. هزارهزار سال و بیشتر در زمین بگردد و کف رودخانه‌ها بغلتد و در بیشه‌ها مخفی شود و در بیابان‌ها در میان سنگریزه‌ها بماند، تا آن زمان که مردی عزب، و عنین، و بی‌چیز آن مروارید را کف رودخانه، و یا در بیشه، و یا در بیابان بیابد و با خود به خانه ببرد. پس هنگامی که مردی بدین صفات آن مروارید را یافت، و به خانه برد، چهار کس خبر شوند و بیایند: دلاله و نی‌نواز، بازرگان و آتش‌انداز. 

آن مرد مروارید را به بازار می‌برد تا بفروشد و در بازار، بازرگان به کمین نشسته باشد و نزد او برود و مروارید را به بهای بسیار با وی معامله نماید و بگوید «سال‌ها پیش مرواریدی سیاه به همین شکل به دست من رسیده بود و قصد کرده بوده‌ام که نظیر آن را بیابم و گردن‌آویزی بسازم و به زن خود بدهم و الحال به شکرانهٔ آن که مروارید پیدا شده است باید با رفیقانم به خانهٔ تو بیایم و بزم نماییم.» پس هر چهار کس با تحفه‌های فراوان به خانهٔ آن مرد بروند و چون از طعام فارغ شدند، نی‌نواز نی بزند و آن مرد را در خواب کند. 

هنگامی که آن مرد به خواب رفت، دلاله از خانه بیرون برود و برود میان اهل زمین، و به سراغ زنان برود، و با هر زنی که دید، چه سفته و چه ناسفته، بگوید که مردی هست عزب، و عنین، و بی‌چیز، و الحال در خواب ابدی فرورفته است و بر بستری خفته‌ است و وی را از مال دنیا چیزی نیست و در ایام بیداری خود زن نستانده است و من قصد کرده‌ام که به جهت وی زنی مهیا کنم. پس بدین ترتیب همهٔ زنان زمین را به جهت آن مرد طلب نماید. اگر هیچ یک از زنان زمین بدان وصلت رضا نداد، آتش‌انداز خبر شود و بیاید و آتش بیاندازد و همهٔ اهل زمین را بسوزاند و پایان دنیا چنین باشد.

اما اگر زنی از اهل زمین بدان وصلت رضا داد و گفت که با این مرد که عزب است، و عنین است، و بی‌چیز است، و الحال در خواب ابدی فرورفته است و بر بستری خفته است و وی را از مال دنیا چیزی نیست و در ایام بیداری خود زن نستانده است وصلت می‌نمایم، آن زن را به خانهٔ مرد ببرند و در کنار بستر وی بنشانند. پس نی‌نواز برود و نی بزند و همهٔ اهل زمین را به خرمی در خواب کند، از جمله آن زن را.

پس زمانی دراز بگذرد و بدن‌های اهل زمین فاسد گردد و خاک همهٔ آن بدن‌ها را بخورد، الا بدن آن مرد و زنش را. پس آن دو از خواب برخیزند، و به آنچه از زمین کهنه بر جای مانده، به بناها و جاده‌ها و بازارهای خالی، نگاه کنند و هیچ به یاد نیاورند. پس با یکدیگر جفت گردند و ایشان را فرزندان پدید آید و از پشت آن مرد آدمیان نو بیایند و در زمین پراکنده شوند. و آن مروارید سیاه در زمین بگردد و کف رودخانه‌ها بغلتد و در بیشه‌ها مخفی شود و در بیابان‌ها در میان سنگریزه‌ها بماند، هزارهزار سال و بیشتر، تا از سلالهٔ آن مرد مردی دیگر پیدا شود و آن مروارید را بیابد.

۲ نظر ۰۲ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت