این خواب را سال نود و هشت، تابستان، روز تاسوعا، دیده بودم و همان وقت جایی تعریفش کرده بودم:
ـــــ
یک شهر بسیار قدیمی بود. کف کوچهها سنگفرش و خانهها سنگی و پنجرهها بعضی باز و بعضی بسته. شهر خراب نبود اما خالی و خاکآلود بود. من بودم و سنی بزرگتر از من، تقریباً میانسال، و داشتیم راه میرفتیم توی یک کوچهٔ تنگ و باریک که منتهی میشد به گذر اصلی و آن گذر اصلی هم باز جای تنگی بود. زن گفت «اینجا وایمار است.» با خودم گفتم که خوب اینجا شهر گوته است. نمیدانم این را بلند هم گفتم یا نه. با این حال، تنها چیزی که از وایمار میدانم این است که شهر گوته است.
به خیابان اصلی رسیدیم. زن را دیگر ندیدم و تنها شدم. و بعد تنهایی پی راه را گرفتم و رفتم. در طول مسیر تعداد زیادی گوسفند بود یا بز یا هر چیزی شبیه به اینها. همه به یک رنگ، قهوهای مات. و گوشهای بلندی داشتند و بسیار خبیثانه به من نگاه میکردند. همهشان هم نشسته بودند و هیچکدامشان راه نمیرفتند. و یک طوری نشسته بودند که انگار فلجند یا نیمهٔ پایین بدنشان در زمین گیر کرده.
در شهر غیر از این بزها چیز دیگری نبود، انگار آدمهای شهر همینها بودند. و هرچه جلوتر میرفتم تعدادشان زیادتر میشد. و بعد رسیدم به یک تکه زمین خالی، پر تا پر بز، و به تمامی در زمین فرو رفته بودند و بیشتر به لاشههای نیمهزنده شبیه بودند. وارد آن زمین شدم و خیلی حواسم جمع بود که حین راه رفتن لهشان نکنم. و همینطور که بینشان میرفتم، یکیشان ناگهان دستش را بلند کرد و بیضههایم را محکم گرفت، انگار که از همان اول برایم کمین کرده بود. و بعد شکارم کرد. و دستش شبیه دست بز نبود، یک پنجهٔ تیزی داشت و ناخنهایش شبیه ناخن گرگ یا خرس بود.