هجده دقیقه زمان زیادی است.
در رؤیای من همیشه یک روزی در آینده هست که یک جهنم بیدر و پیکری روی زمین برپا میشود٬ و یا دست کم در چشم من زمین یک جهنم بیقاعدهای میشود٬ و زمان از حالت خطی خودش در میآید و آینده از معنی میافتد٬ و آن روز٬ حتی اگر به قدر یک روز کوتاه باشد٬ تنها روزی خواهد بود که من میتوانم به رؤیای خودم شبیه بشوم. در آن روز صورت من عوض میشود. قیافهٔ من شبیه موجودات عجیبالخلقه میشود و کسانی که مرا میشناختهاند از من میرمند اما نمیتوانند فرار کنند چون آن جهنم بیآینده فرارسیده است. در آن روز من هیچ ابایی ندارم که خوابهایم را تعریف کنم. در آن روز هیچ ابایی ندارم که به عقب برگردم و موشهایی را که آنور رودخانه ماندهاند زیر پایم له کنم و به دل و رودهٔ بیرون ریختهشان نگاه کنم. اما اگر آن روز هیچ وقت نرسد چه؟ من همیشه از این وحشت دارم که در این بهشتی که شما برای خودتان ساختهاید٬ بین لیوانهای کاغذیتان بمیرم.
"Narcissus was once walking by a lake and decided to drink some water; he saw his reflection in the water and was surprised by the beauty he saw; he became entranced by the reflection of himself. He could not obtain the object of his desire though, and he died at the banks of the lake from his sorrow.
According to the myth, Narcissus is still admiring himself in the Underworld, looking at the waters of the Styx."
چند جور غم هست و یک جورش هست که ادامهٔ آرزوست. من متوجه شدهام که چنین غمی را اغلب به خودم راه نمیدهم چون که روی دیگر آرزوست. من٬ از آنجا که از خودم بیزارم٬ هیچ به خودم حق نمیدهم که آرزومند چیزی باشم٬ خصوصاً اگر که آن آرزومندی از سر جاهطلبی نباشد. من آرزوهای بزرگی دارم که راه رسیدن بهشان سرمایه و زحمت است. اما هیچ وقت نمیتوانم آرزو کنم که چیزی نصیبم شود٬ صرفاً چون دلم آن چیز را میخواهد و خیال میکنم که حق من است که آن چیز مال من باشد. در نتیجه٬ وقتی که بابت ناکامی از چنین آرزویی٬ که نمیکنم٬ غمگین میشوم٬ یادم میآید که نباید غمگین شوم. و این حس بسیار آزاردهندهای است. مثل وقتی است که آدم جلوی گریهاش را به زور میگیرد یا بغضش را مثل یک تکه سنگ قورت میدهد. من شکسته و نامید و بیچاره میشوم و حتی اخیراً یک مقدار کمی مجنون میشوم٬ اما غمگین نمیشوم٬ به این خاطر که آدم وقتی غمگین است گریهاش میگیرد٬ و گریه باعث میشود که زره آهنیای که از غرور دور خودم تنیدهام بپوسد و زنگ بزند و نهایتاً بشکند و برهنه شوم و دیگران با چشمهای نامحرمشان به بدن آفتزدهام نگاه کنند. نهایتاً٬ اگر چشم غریبهٔ شما مدام مرا نمیپایید٬ ممکن بود یک وقتی گریه کنم و شبیه آدمیزاد بشوم. این به این معنی است که چشم شما از من یک هیولای تماموقت ساخته است. و به همین خاطر٬ تنها راهی که ممکن است این طلسم بشکند این است که شما به من نگاه نکنید و از آنجا که شما همیشه به من نگاه میکنید٬ تنها راهی که برای نجات من ممکن است وجود داشته باشد این است که با یک کارد کوچک آشپزخانه چشمهای شما را کور کنم و از حدقه بیرون بیاورم. آنوقت٬ ممکن است خشکی چشمهای من برطرف بشود و آب به چشم خشکیدهام برگردد.