کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۷/۲۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۲
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۷/۱۱
    .
  • ۰۳/۰۶/۲۶
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۹
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۸
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۷
    .
  • ۰۳/۰۶/۱۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

.

گالوم تجسم ضعف است. لاغر و استخوانی و توسری‌خور است. در پلشت‌ترین وضعی شبیه به زبون‌ترین حیوانات زندگی می‌کند. اگر بشود انتهایی برای ضعف تصور کرد٬ گالوم دقیقاً در همان حوالی است. اما او دقیقاً کسی است که بیشتر از همه در چشم زهرآگین قدرت خیره شده است. او بیشتر از هر کسی قدرت را می‌فهمد و هیچ‌کس به قدر او عاشق حلقه نیست. او به راحتی وحشت می‌کند و مطیع می‌شود اما حتی لحظه‌ای از سرکشی‌ و خشونتی که روحش هست چیزی کم نمی‌شود. گالوم با مچ باریک و صورت چروکیده‌اش٬ هم یکسره ضعف است و تجسم نهایی قدرت است. نه که زور داشته باشد و زورش به این و آن بچربد٬ چون این سمت سالم قدرت است. زبونی گالوم حاصل فهمیدن قدرت است. این بلایی است که باز کردن در آن اتاق ممنوعه و خواندن اسم مخفی شیطان بر سر آدم می‌آورد.

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۱۰
عرفان پاپری دیانت

.

توی خواب دیدم که یک جایی بودم که اولاً تابستان بود و دوماً بسیار سرسبز بود و دار و درخت و گل و دریاچه داشت. و انگار که یک جایی بود شبیه اقامتگاه سرخپوست‌ها٬ یعنی که کاملاً هم بکر نبود و آدمیزاد هم آن‌جا زندگی می‌کرد و من انگار که در آنجا دوستانی داشتم هرچند که هیچ‌کدامشان را ندیدم. آن‌قدری که یادم می‌آید٬ من در یک‌جایی وسط جنگل از دوستانی که ندیدمشان جدا شدم و راه افتادم به سمت یک جایی که مثلاً ممکن است اردوگاهمان بوده باشد٬ احتمالاً به این قصد که اسبم را پیدا کنم. در راه٬ هوا شرجی بود و همه‌چیز به شکل دلهره‌آوری رنگ‌آلود و براق بود. در راه انواع مختلف اسب سر راهم سبز می‌شدند. اولین گروهی که توجهم را جلب کردند اسب‌های بالدار بودند. این اسب‌ها در اندازه‌های مختلف در مسیر من پیدا می‌شدند. بعضی‌شان به کوچکی یک موش بودند و آن‌هایی که بزرگتر بودند٬ در حد و اندازهٔ بز یا سگ. همگی رنگشان زرد روشن بود و روی شانه‌هایشان دو بال سفید داشتند٬ شبیه بال فرشته یا بال قو. در دسته‌های کوچک اینجا و آنجا پیدا می‌شدند و لابه‌لای درخت‌ها جست و خیز می‌کردند و بعد می‌پریدند و می‌رفتند. می‌خواستم ازشان عکس بگیرم اما انگار نمی‌توانستم دوربینم را از توی جیبم بیرون بیاورم و یا موقعی که می‌خواستم عکس بگیرم می‌پریدند و ثابت نمی‌ماندند. جلوتر که رفتم باز اسب‌های دیگری سر راه بودند. یکیشان را واضح‌تر یادم هست و رنگ قهوه‌ای خیلی تندی داشت و بسیار پشمالو بود و قدش از اسب معمولی کوتاه‌تر بود و موهایش انگار که با دقت و وسواس آراسته بود. با خودم فکر کردم که این هم می‌تواند اسب من باشد هرچند که بیشتر شبیه الاغ است اما خیلی تفاوتی نمی‌کند. این‌جا دیگر به نزدیکی اردوگاه رسیده بودم که یک محوطهٔ مدوری بود وسط درخت‌ها. البته هیچ اثری از خیمه و چیزهای این‌طوری آنجا نبود. همه چیز بسیار آشفته بود و وسایل مختلفی روی زمین ریخته بودند و شاید شبیه یک گاراژ بزرگ یا باقی‌ماندهٔ یک بازار هفتگی بود. آن‌جا در آن محوطه تعداد زیادی اسب بودند در شکل‌ها و رنگ‌های گوناگون. بعضی نشسته بودند و بعضی در سایه به خواب رفته بودند و بعضی بازی می‌کردند. آن‌جا یک اسب سیاهی بود که به سمت من آمد. حتی احساس می‌کنم که با من چند کلمه‌ای حرف زد. انگار که او اسب اصل کاری بود یا شاید اسب من بود. اما من انگار درست نمی‌دانستم آن‌جا دارم چه کار می‌کنم و از کنار او رد شدم و چند قدم که جلوتر رفتم٬ برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اصلاً اسب نیست. دیدم که خرس است و روی دو پایش ایستاده و یک بچه‌خرسی را کنار خودش نگه داشته است. من با وحشت دویدم و رفتم به سمت یک قفسی که در انتهای آن محوطه گذاشته بود. قفسی بود بسیار کوچک به شکل مستطیل. شبیه آن قفسی که مدت‌ها روی پشت‌بام خانه داشتیم. زنگ‌ زده بود و از شکل و شمایل افتاده بود. خودم را توی آن قفس جا کردم و درش را بستم و قفلش را که انگار یک مرتبه شکسته بود و دوباره سرهمش کرده بودند به زحمت بستم. اطراف قفس را با مقوا پوشانده بودند تا نور واردش نشود. من مقوایی را که جلوی در قفس بود کنار زدم تا بیرون را نگاه کنم و ببینم که خرس نزدیک‌تر شده یا نه. بعد همان لحظه حس کردم که ممکن است وقتی صورتم را به در قفس نزدیک می‌کنم٬ خرس همان‌جا بیرون ایستاده باشد و پنجه‌اش را به راحتی از بین میله‌های قفس بگذارند و چنگالش را توی صورتم فرو کند. 

۰ نظر ۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۹:۲۵
عرفان پاپری دیانت

.

برای ب 

با این امید که وقتی می‌میریم٬ به عزرت خداوند که بعد صد سال٬ دست کم توی زندان نمیریم

 

من گاهی به طرز خیلی مصنوعی‌ای مؤدبم٬ و به شکل خیلی غیرطبیعی‌ای مراقبم که باعث سوءتفاهم نشوم. به راحتی از دیگران می‌رنجم و محض همین٬ بسیار حواسم هست که کسی را نرنجانم. ممکن است که کسی بگوید که خوب خیلی هم خوب. اما این احتیاط اولاً گاهی شکل جنون‌آمیزی به خودش می‌گیرد٬ و ثانیاً منشأ آن چیزی جز شرارت بی‌حد و مرزی که در روح من تلنبار شده نیست. کسی که طینت صاف و پاکیزه‌ای دارد٬ ممکن است این‌قدر راجع به خودش احتیاط نکند. کسی که می‌داند نفسش آلوده نیست خیلی راحت‌تر با دیگران حرف می‌زند و صورتش را بدون روپوش نشان می‌دهد. در عوض٬ من نفسم زهرآلود است. مدام باید احتیاط کنم که این آلودگی من به کسی سرایت نکند چون به یقین می‌دانم که آلوده و خطرناکم. از طرفی دیگران را هم به کیش تاریک خودم می‌پندارم. و محض همین٬ همیشه بدترین و تلخ‌ترین فرضی را که ممکن است راجع به نیات و مقاصد دیگران در نظر می‌گیرم و سعی می‌کنم شاهدی پیدا کنم که آن فرض را باطل کند٬ و نه برعکس. این که حواسم هست به دیگران آسیب‌ نزنم٬ بخشیش حاصل بدبینی است که همیشه نسبت به دیگران دارم٬ اما بخش بیشترش شاید حاصل بدبینی من نسبت به خودم است. همیشه انواع رذائل را در دیگران فرض می‌گیرم٬ نه به این خاطر که دیگران رذل اند٬ بلکه به این خاطر که تمام آن رذائل را در خودم سراغ دارم و فرض می‌کنم دیگران نیز به همان معنی انسان‌اند که من انسان‌ام. دوستی‌ام را با خیلی از آدم‌ها خاتمه داده‌ام٬ به این دلیل واهی که چیزی گفته‌اند بدون آن که همهٔ تفسیرهایی را که می‌شود از آن جمله کرد در نظر گرفته باشند٬ و من هم به بدترین و زننده‌ترین آن تفسیرها فکر کرده‌ام و از آن‌جا که احتمالاً خبردار نشده‌اند که آن حرف بخصوص می‌توانسته دلالت‌های ضمنی دیگری هم داشته باشد٬ هیچ‌وقت نفهمیده‌اند که لازم بوده که نشان بدهند که من اشتباه فکر می‌کرده‌ام. ممکن است بگویند که خوب تو چرا با یک چنین بدبینی‌ای فلان حرف مرا یا فلان حرکت مرا این‌طور ناگوار تفسیر می‌کنی؟‌ خوب نکن. جواب من این است که خوب معلوم است که می‌کنم. تو چرا راه چنین تفسیری را باز گذاشته‌ای؟‌ چون لزوماً خیلی سخت نیست که آدم طوری حرف بزند و رفتار کند که از کار و کلامش هیچ‌جوره نشود برداشت دیگری کرد. اما معمولاً آدم‌ها این قدر شفاف و واضح نیستند. دلیلش خوشبینانه‌اش هم احتمالاً این است که چون خودشان شریر نیستند٬ احتمال نمی‌دهند که طرفشان که یکی مثل من باشد٬ کوچکترین رد شرارت را در هر چیزی پیدا کند و آن‌قدر به آن پر و بال بدهد که دیگر هیچ نقطهٔ روشنی در زمینه باقی نماند.

اخیراً متوجه شده‌ام که با کسانی که واضحاً شریرند و به مفسده‌ای که در روحشان هست معترف‌اند خیلی راحت‌تر جور می‌شوم. معمولاً چنین کسانی سهواً به کسی آسیب نمی‌زنند٬ و اگر می‌زنند از عمد و به قصد می‌زنند. آدم معمولی ممکن است بدون این که بخواهد مرتکب قتل بشود٬ در دعوا یا رانندگی یا در انواع حوادث. اما کسی که قاتل است و در طول زندگی‌اش مدام به کشتن آدمیزاد فکر کرده٬ به احتمال زیاد هیچ‌وقت اشتباهی کسی را نمی‌کشد. در نتیجه عموماً روی دوستی چنین کسی می‌شود حساب کرد چون معمولاً دوستی خاله خرسه نیست. 

۱ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۰:۳۸
عرفان پاپری دیانت

.

من سال‌ها سعی کردم که همه مرا به عقل سلیم بشناسند. مدت‌ها سعی کردم که پشت هر کاری که می‌کنم چیزی جز یک منطق بسیار محکم نباشد. در واقع سعی هم نمی‌کردم٬ به طور طبیعی این‌طور بوده‌ام٬ و این در من به قیمت سرکوب بسیاری از عواطف به وجود آمده‌ است. کارهایی را که بقیه در پاسخ به عواطفشان می‌کنند٬ من یا نمی‌کنم و یا اگر می‌کنم در پاسخ به عاطفهٔ بخصوصی نیست٬ بلکه با یک حساب و کتاب دیگری می‌کنم. همیشه متوجه بوده‌ام که این منطقی که من در کار می‌کنم همسایهٔ دیوار به دیوار جنون است. من از اکثر عواطف معمول بشری بیزارم و سعی کرده‌ام که خودم را به تمامی از شکل‌های گوناگون آن خالی کنم. اما همیشه صورت نهایی این عواطف٬ یعنی جنون را یک جایی در خفا نگه داشته‌ام. یک جنونی همیشه هست که من آن را پشت یک دیوار فولادی رام نگه داشته‌ام. همیشه سوالم از خودم این بوده که این جنون چه وقت خودش را آزاد خواهد کرد؟‌ چه اتفاقی اگر بیفتد من مجنون می‌شم؟‌ و همیشه چند تا جواب دم دستم داشتم که فرضاً این اتفاق و آن اتفاق اگر بیفتند ورای تحمل عقل منند و در یک چنین وضعیتی من آماده‌ام که سلامت عقلم را از دست بدهم. اما مدتی است که فکر می‌کنم آن جنون بسیار از چیزی که فکر می‌کردم نزدیک‌تر است. و سیلابی که همیشه خیال می‌کردم در یک روز بسیار دوری ممکن است به راه بیفتد٬ بسیار راحت‌تر از این چیزها جاری می‌شود. من در تمام این سال‌ها٬ در همهٔ اوقاتی که خودم را بابت عاقل بودنم پرستیده‌ام٬ و به خاطر برتر بودنم از دیگرانی که به قدر من عاقل نیستند به خودم آفرین گفته‌ام٬ در خفا در یک گوشهٔ ذهنم آن نمایش بزرگ را تمرین کرده‌ام و به جزءجزء آن فکر کرده‌ام و همیشه در دلم مطمئن بوده‌ام که قرار نیست عاقل بمیرم. اما همیشه خیال می‌کردم که زمان آن نمایش بسیار دور است. اما انگار نیست و هر لحظه ممکن است به این نتیجه برسم که وقت آن رسیده که همه چند دقیقه خفه شوند و با وحشت به من نگاه کنند.

۰ نظر ۱۲ مهر ۰۳ ، ۰۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت

.

آدمیزاد گاهی زیر غرور خودش له می‌شود. غرور آن قدر زیباست که گاهی آدم حتی حاضر است آخرین نفسش را هم زیر آوار غرور بکشد اما خیال کند که این مرگ اگر بهای این تصویر٬ یعنی غرق غرور بودن٬ بوده باشد شاید می‌ارزیده. 

-

آدمیزاد میل دارد به این که رنج خودش را یک جایی نشان بدهد. اما در جهانی که رحم در آن اسباب خجالت است٬ آدم اگر قدری حساب کتاب دور و برش را بکند این میل را در نطفه خفه می‌کند. هیچ رحمی مجانی نیست و مهربان‌ترین آدم‌ها هم اگر به کسی رحمی بکنند٬ حسابش را نگه می‌دارند. در نتیجه٬ فقط یک راه می‌ماند٬ یک راه برای این که آدم رنج خودش را ابراز کند و هیولای غرورش را نیز در قفس نکند. این یک راه واضح است که چیست و نیازی نیست که آدم اسمش را حتماً ببرد.

-

دهانی را که ممکن یک روز به پوزخند باز شود٬ هنگامی که بسته است باید از دو طرف تا دم گوش جر داد. 

۱ نظر ۱۱ مهر ۰۳ ، ۰۴:۳۷
عرفان پاپری دیانت