یک آدم بسیار عزیزی بود که به من میگفت که شبیه دیگران نیست. و برخی گمان میکنند که شبیه دیگران نیستند و این البته حرف صحیحی است٬ چراکه هیچکس شبیه دیگری نیست. اما این عجیب است که دیگران از من بخواهند که آنها را به هم شبیه نبینم٬ وقتی که مو به مو٬ حتی جزئیترین کلماتشان از یک نقطه به بعد به هم شبیه میشود. بله٬ هیچ کس شبیه دیگری نیست و مردمی که من میبینم٬ یعنی کسانی که با من برخورد میکنند٬ هرکدام از یک جایی آمده اند و اساساً ربطی میانشان نیست. اما من جلوی همه یک معما میگذارم. و از همه یک سؤال میپرسم. و همهٔ آدمهای هزار رنگ و هزار شکل٬ آن لحظهای که میگویند «نمیدانم» به هم شبیه میشوند. بله هیچ کسی شبیه دیگری نیست. اما همه با من نهایتاً یک طور رفتار میکنند و هیچ دلیلی ندارد که من آن چه را که چشمم به وضوح میبیند٬ یعنی آن که در رابطه با من نهایتاً همه به یک قاعدهاند٬ نبینم و یا انکار کنم. ممکن است بگویند که این خود تویی که همه را به هم شبیه میکنی و همه را با رنگهای پرشمارشان به یک طلق میبینی. گویا این فلاکت اسم هم دارد و بهش اثر پوگمالیون میگویند٬ محض آن تندیستراش فلکزده. این هم لابد حرف غلطی نیست. بله من همه را به هم شبیه میکنم و همین چند سطر قبل به اعتراف نوشتم که بله٬ من جلوی همه یک معما میگذارم. بله من همه را به هم شبیه میکنم و معمایی که هست همین است. و همه نهایتاً به یک شکل به این سؤال پاسخ غلط میدهند٬ یعنی که واقعاً به هم شبیه میشوند. بله من همه را به هم شبیه میکنم. اما چرا یکی این طلسم را نمیشکند؟ چرا یکی نیست که بگوید شبیه دیگران نیستم و شبیه دیگران هم نشود؟
«که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم!»