از حالِ بدِ خودم عادت ندارم که بیرمز بنویسم. چون وقتی که تو بدحالیات را اعتراف میکنی در بازیِ بیپایانِ قدرت -که همیشه بینِ همهی ما برپاست- پس میافتی.
اما من حالام هیچ خوب نیست.
گزندهست، نه شدیدتر از قبل اما به همان شدت.
تصمیم گرفتهام خودم را شاید برای آخرین بار، قربانی این آخرین کنم. اگر جرئت کنم و این تصمیم ام را عملی کنم و آخرین دستام -یعنی آبرو و قدرتِ اسمام- را بازی کنم، دیگر بعد آن هیچ آیندهای برای من متصور نیست.
امیر مثل همیشه گیر داده بود که برو رشتهی دومات را پی بگیر و برو پیشِ بهپور. گفتم امیر، نمیروم. ولام کن. قطعا نه رشتهی دوم میخوانم و میروم پیش بهپور. گفتم که کاش آنقدر سلامت بودم که میتوانستم به رشدِ خودم فکر کنم. اما نمیتوانم. من اگر هم به کندی رشد میکنم، برای این است که چیزی داشته باشم تا بعد از بیناش ببرم. امیر گفت برو دکتر. من که اهلِ این یکی نیستم. اما روی حرف امیر هم هیچ وقت حرف نمیزنم. گفتم چشم و قول دادم از یزد که برگشتم بروم. از همین حالا میدانم بیفایده است و من تنِ لجبازِ خودم را خوب میشناسم.
حالا هم توی اتوبوس نشستهام و راه افتادهام بروم یزد. دو روز کلاس دارم. حتی رمقِ سلام و احوالپرسی هم ندارم چه برسد درس دادن. بیچاره این بچهها که جنازهی من نصیبشان میشود. پوفففف. اصلاً باورم نمیشود که با این حال و روزم میخواهم بروم رودکی و سعدی درس بدهم. سرِ شب یکی از شاگردهای پارسالام پیام داد که آمدی یزد ببینیمات. من چرا باید تو را ببینم؟ من چرا باید شما را ببینم؟ شما چرا باید مرا ببینید؟ یعنی واقعاً اینقدر حالتان خوب است که میخواهید بیایید سرِ جنازهی من بگویید و بخندید؟ مردهشور همهمان را ببرد. به هر حال گفتم چشم. بعدِ کلاسام میبینمتان.
اتوبوس راه افتاده. بغلام یک پسرهای نشسته که مدام خودش را به شیشهی اتوبوس میمالد. راننده آهنگ گذاشته برای خودش و صدایاش تا گوش من هم میرسد: تو که ترجمانِ صبحای!
تولدِ ضحی بود. تولدِ بیست و دو سالگیاش. گفت یک شعرِ خوبی که خواندهای این چند روزه را بهم هدیه بده. رفتم به کوی خواجه را فرستادم برایاش. خدایا چهقدر خوشحال شدم. چه قدر خوشحال ام.
به بیژن گفتم منتظرم فرصت کنم بروم موهایام را کوتاه کنم. گفت از سُکرت هم یه کمی کم کن. وحشت کردم. تا خرخره تلخ شدم. حیف. حیف که من چه قدر از خودم را هدر دادم. و چه قدر از خودم را به استهزا کشیدم پیش شما سیاهدلها. من مثلِ یک جامِ شرابی بودم که میتوانستم یکی را که طالبِ مستیست مستِ مست کنم اما خودم را تا آخرین قطره ریختم کفِ آسفالت.
دو سومِ روز را خوابیدم. توی خواب یک چیزی پیدا کردم. یک ژستِ جدید کشف کردم. میتوان به بدن و به روح یک فُرمی داد که تمامِ طولِ شب رؤیا شکار کند. من توی خوابیدن و توی خواب دیدن به یک مهارتِ غریبی رسیدهام. کاملاً میدانم دارم چه کار میکنم. فقط کافیست دو روز وقت خالی داشته باشم و به اندازهی کافی هم دلام گرفته باشم و ملول باشم، آن وقت چنان بلدم خودم را بیندازم به ورطهی رؤیا که بعدِ دو روز یک استخوانِ سالم توی بدنام نماند.
خواب و بیدار بودم. زیبا برایام چیزی فرستاد. اول خوشحال شدم. اما بعد که نوشتهاش را خواندم آنقدر حالام بد شد که حتی نتوانستم جوابِ درستی برایاش بفرستم. آدم توی خواب بیدفاع میشود و مثلِ آینهای میشود که همه چیز را چندین برابر میکند. کافیست یک سیاهیِ کوچکی در خواب به من بتابد تا من با آن سیاهی همهی جهان را تاریک کنم.
خوب. دوستان عزیزم. مادر عزیز من. دوستدخترِ سابقِ من. استادِ من و برادرِ من. به قدرِ کافی از من بدتان آمد؟ بگویید. اگر نیامده من بلدم هنوز از این هم لختتر شوم تا خوبِ خوب از من بیزار شوید. بگویید. من زشتترینِ نمایشها را آماده کردهام تا پیشِ چشمهای شما اجرا کنم. کجایاش را دیدهاید! چنان از خودم متنفرتان میکنم که حظ کنید.
پ.ن: خوب. عجله نکن. برای تو هم هست. استخوان های من تمام نمیشوند. گیرِ تو هم عزیزِ دل من بالاخره یکی دو تا میآید که لیس بزنی. هیچ عجله نکن. برای تو نمایشِ ویژهای در نظر گرفتهام. صبر کن فقط که من یک وقتی فرصت کنم بروم موهایام را کوتاه. به هر حال با موی بلند که نمیشود.
عزت زیاد.