مشغولِ برزخی
که آینه یک وجب از صورتات را میدزدد
-این قانونِ تماشاست-
و با صورتِ کوتاهات از جزام
خانه
بیرون که میآیی
در پاهای بلندت رقصِ مختصری هست
-من از پنجره میبینم-
عصر است و
ایثار مکعبِ سرخیست -شش وجهِ صورتات-
که سوی تو میغلتد.
۳۱ تیر
منیریه
پارسال همین وقتها بود. سنپترزبورگ، توی سالنِ تئاترِ ملی، ساعتِ هشتِ شب. که بلا کشفام شد که یک لحظه صورتِ تمامِ خودش را نشانام داد و من تهریشههای بلا را دیدم و چه جهنمی پا شد. دقیق یادم هست.
و حالا دوباره بلا را میبینیم. تابستان همیشه وقتِ بلا بوده در این چهار سال.
آن وقت بلا چلهی ناتمام بود و حالا چلهی تمام. آن وقت عقوبت بود و حالا عطاست.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
جان نیز هم
جان نیز هم
ما هرچه میخوانیم را کم و بیش فراموش میکنیم. من از همهی متنهایی که خواندهام دیگر تقریباً هیچ چیز در خاطرم نمانده.
پس از کتاب چیزی در یادِ من نمیماند. اما چه میماند برای من از کتاب؟
کتابها وقتی که میبندمِشان، ذرهذره فراموشام میشوند و در من تبدیل میشوند به ژست. و در این دگردیسی، من و کتاب در هم تأویل میشویم. و تنها آن وقت است که من میتوانم از کتابی که خواندهام استفاده کنم.
اما این دگردیسی چهگونه رخ میدهد؟
همه چیزِ کتاب در نهایت در یک صورتِ ذهنی خلاصه میشود و در یک ژست به ایجاز میرسد.
مطالبِ کتاب، برههی تاریخیای که کتاب از آن آمده، زندگی و شکلِ صورتِ نویسنده، فرمِ زبانیِ کتاب، کاغذِ و قطع و جلد و همه چیزِ آن در نهایت تبدیل میشوند به یک ژست. و آن ژست رمزی میشود برای ورودِ دوباره به جهانِ کتاب.
مثلاً تمامِ کتابِ تائو برای من بدل شده به ژستِ یک دایرهی میانتهی در کفِ یک رودخانه؛ گذرِ مدامِ آب.
یا لورکا. چهرهای لاغر و حساس و شکننده(نه شکسته) که میتواند تمامِ اندوه را تبدیل کند به رنگ و صوت. جهانی اندوهگین و رنگآلود.
از تمامِ ترس و لرز، ژستِ صورتِ ابراهیم مانده برایام، وقتی که دارد در کوهِ موریه طی میشود.
لبریختهها و منِ گذشته امضا و بقیهی قطعههای رؤیا در من تبدیل میشوند به ژستِ هندسهی محض. نهایتِ شکل. بیاحساس و بیعاطفه. در نهایتِ دقت. در نهایتِ هشیاری (درست مثلِ مجسمهها) ژستِ هزارتو.
از عیسای کازانتزاکیس برای من لحظهای مانده که عقاب از آسمان آمده و دارد جگرِ عیسی را میدرد.
از عیسای متیٰ در ذهنِ من صراحت و ایمان و خشونت مانده و ترکیبِ همهی اینها بر صورتِ عیسی، وقتی که میگوید: «پسرِ انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد.»
ژستِ مردِ اعرابی وقتی که مایهی آباش را از دجله میگذراند. ژستِ مشتاق، کنجِ مسجدِ مهمانکش.
ژستِ رند در دیوانِ حافظ. مؤمن، مستور،عاشق،خشن، حاضرجواب،وسیع، چابک.
و این سیاهه را میشود تا صفحهها ادامه داد.
به کتابخانهام که نگاه میکنم انگار که یک کمدِ پر از لباس است یا یک جعبه پر از ماسک.
کتاب در نهایتِ خود در شکلِ یک نقاب به ایجاز میرسد. و در وقتِ بزنگاه میشود آن را برداشت و به چهره زد.
این نوشته شاید سرآغازِ مجموعه یادداشتی باشد که تا روز و ساعتی نامعلوم ادامه پیدا میکند.
گر دوست همان کند که ما خواستهایم!
~
تا به حال شده که موقعِ فیلمدیدن، وقتی کسی میمیرد، دلات به حالِ آن بازیگر سوخته باشد؟ معلوم است که نه.
تو میدانی وقتی که او تیر میخورد، دوربین میرود به صحنهی بعد و شخصیتِ مرده بلند میشود از جا، آسوده از این که نقشاش تمام شده، و در پشتِ صحنه هنوز زنده است. میرود پیشِ کارگردان. اگر نقشاش را خوب بازی کرده باشد از او خستهنباشی میشنود و با هم میخندند و اگر وقت بود با هم چایی میخورند و سیگار دود میکنند.
اما ما نقشِمان را فراموش میکنیم. دستپاچه میشویم. بد بازی میکنیم. درست نمیمیریم. صحنه را خراب میکنیم.
جدی گرفتنِ فیلم اشتباه است. جدی نگرفتناش هم.
بازیگرِ خوب کیست؟ کسی که معنیِ نقش را به تمامی فهمیده. او فاصلهی خود را با نقش میفهمد. او با تمامِ وجود در نقش فرو میرود تا بتواند خوب بازی کند و آنقدر هم فرونمیرود که لحظهی تیرخوردن بترسد و جا خالی کند.
او میداند که جزئیست در کلیتِ فیلم. او در وقتِ تیر خوردن، به آسودگی تیر میخورد چون میداند که مردنِ او بخشی از یک سناریوی کلیست. چون میداند که در پشتِ صحنه هنوز زندهست. چون فاصلهی خود را با نقشاش به درستی فهمیده.
~
تا به حال شده وقتی که داری قصه مینویسی، دلات به حالِ آدمهای بیچارهی قصهات بسوزد؟
تو فقط به قصه فکر میکنی. تو آنها را میکشی، زنده میکنی، میسوزانی، عاشق میکنی و هیچ دلات نمیسوزد به حالِشان. چون میدانی که همهی آنها مجازند. چون میدانی که وجودِ همهی آنها تنها در متنِ تو و بر صفحهی توست.
پس چشم باز کن. جای مداد را روی تنِ خودت هم ببین. اندوهِ تو خندهدار است. تو یک کلمهای. پس به خود و به متنِ خود آگاه باش. حالا که وقتِ تیرخوردن است، یک لحظه سر بلند کن و متنِ تمام را ببین. زیباییِ قصه را ببین. تیری که تو میخوری هم بخشی از زیباییِ قصهست.
آرام بگیر. آرام نفس بکش عرفان. و توی آینه آنقدر به خودت نگاه کن تا با خودت غریبه شوی.
هرچه آن خسرو کند شیرین بود
هرچه آن خسرو کند شیرین بود
ما مرگ و شهادت(؟) از خدا خواستهایم
آن هم به سه چیزِ کمبها خواستهایم
گر دوست همان کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
حروف اگرچه به نظر مجردترین شکلِ کلاماند اما ما حروف را هم با اسمهایشان میشناسیم. یعنی چیزی که ما به عنوانِ «حرف» میشناسیم تنها تصوری از حرف است و ما احتمالاً از مرحلهی اسم فراتر نرفتهایم و چیزی که اسماش را حرف گذاشتهایم، تنها تصوری از جهانِ پس از اسم است.
حروف اگرچه عناصرِ سازندهی اسماند، اما خود نیز موسوماند. یعنی که حروف بر اسماند و هم اسم بر آنهاست.
~
حرف «ا» را در نظر بگیرید. اسماش «الف» است. در خودِ الف(یعنی اسمِ ا) سه حرف هست که سه اسم دارند:«الف٬ لام، فا» در خودِ این سه اسم، هشت حرف هست که هشت اسم دارند: «الف، لام، فا، لام، الف، میم، فا، الف» و در این هشت اسم، بیستودو حرف هست با بیستودو اسم: «الف،لام،فا،لام،الف،میم،فا،الف،لام،الف،میم،الف،لام،فا،میم،یی،میم،فا،الف،الف،لام،فا» و...
~
الفبا اشارهای به ابدیت است.
فقر سلاح خطرناکیست. فقر چیزِ خطرناکیست. من چه قدر بیاحتیاطی کردم. من دقت نکردم که چه کیکنم. من از شاکله افتادم.
تمام رذایل اخلاقی دارند از توی چهرهی من سر میزنند.
الفقرُ سواد الوجه
من اشتباه کردم. من دیگر هیچکسی را ندارم توی این زندگی. من دیگر هیچ دوستی ندارم. و از همهی دوستانی که یک زمان فکر میکردم که داشتهام گله دارم.
دیروز عصر که سیاهپا آمد من فهمیدم که اشتباه میکردهام و بارِ سنگینتر از دوشام برداشتهام و البته دیگر چون من عینِ بار شدهام نمیتوانم بگذارم اش زمین چون اگر بخواهم بار را بگذارم زمین باید خودم را بگذارم زمین. دیروز که سیاهپا خفتام کرده بود این را فهمیدم. از پشت گلویام را گرفت. وقتی که برگشتم نگاهاش کردم دلِ سیری خندید به من. حیفِ عمرم به خدا.
حالا لابد توی تنهایی بنشینم از خودم هم انتقام بگیرم. انتقامِ اینکه فکر میکردم با غذا
اوه. نا ندارم به خدا. شدهام کمپوتِ عقده. زیرِ چربی و تاریکی تلنبارم.
روی سخنام از این جا به بعد با کسیست که این نوشته را میخواند:
من نسبت به تو ممکن است سه وضعیت داشته باشم:
۱. به تخمام هستی و بود و نبودت توی این دنیا هیچ فرقی برایام ندارد.
۲. من به تو حسادت میکنم.
۳. من از تو متنفرم.
۴. من از تو دلخورم.
الفقرُ سواد الوجه.
من این همه تاریکی را روی زانوی کی گریه کنم؟
آنقدر طول کشید. آنقدر که
من چه بگویم. باران یک لحظه بند نمیآید از تهِ اسفند.
کافیست یک نفر به من دست بزند تا یک لحظه نیست و ناپدید شوم.
تو اگر فکر میکنی پشتِ این نوشته چیزی هست و توی ذهنِ شرمآورت داری سعی میکنی از چیزی سر در بیاوری، این را هم بدان که من حالام از تو به هم میخورد. اگر فکر میکنی در این حرفها چیزِ جالبی یا چیز شگفتآوری یا باشکوهی هست، دلام میخواهد همهی ناسزاهای عالم را نثار جداندرجدت کنم. اگر دنبالِ چیزِ زیبایی هستی در من خواهش میکنم که برو گم شو. اگر فکر میکنی چیزِ زیبایی در وجودِ خودت هست، برو. برو جندگیات را کن.من دیگر جانِ نگاه کردن ندارم.
اینجا هیچ چیزِ جالبی نیست.
میبینی؟ من از همهجا و از همه کس خودم را طرد کردهام. تو هم یک نگاهی میاندازی به این گدای گرسنهای که تنها نشسته دمِ درِ رستوران و میروی. یا شاید هم نمیروی. با خودت خیال میکنی که عه من هم گرسنهام بروم پیشاش بنشینم. و اینطوری مزاحم وقت من میشوی. اگر بیایی کنارم بنشینی مطمئن باش که مکدرم کردهای. اگر نیایی هم همینطور. اصلاً همینکه چشمات به من افتاده یعنی که من از تو متنفرم. و اگر چشمات به من نمیافتاد هم از تو متنفر بودم.
«من به سیاهیِ پوستام بد کردم که بوسه پذیرفتم»
(دیدن)
بالاخره پیدایش شد. عصرِ دمکردهی تابستان. بیست و یک تیرِ امسال. سیاهپا آمد.
این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش.
داد میزنی که: «گرگ،گرگ!» میآیند. نمیبینند و میروند.
باز داد میزنی که: «گرگ آمد. آنجاست. دارد میآید. رسید.» باز میآیند و گرگات را نمیبینند و تنها ولات میکنند با گرگِ در کمین.
و باز داد میزنی که: «گرگ!» و دیگر نمیآیند. دیگر کسی حوصلهی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست میخواهند و گرگِ تو استعارهای از گرگ است. هربار که میآمدند، به امیدِ شکار میآمدند نه کشف و اینبار دیگر نمیآیند. دیگر کسی نمیآید. و گرگِ تو کالا رسیدهست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که میآید، با دندانهای تیز و پنجههای کشیده.
به وقت میآید. سحرِ روزِ سوم. و آنوقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومیروید.
آنقدر ننوشتیاش که نوشتات. آنقدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو.
شروع کردهام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکولنامه». منظومهایست مالِ سدهی دوازده. سرودهی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقشبندی. از متونِ عرفانیِ فرقهی نقشبندیهست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطیست. گویا همین تکنسخه هم موجود است. البته باز باید گشت.
کچکولنامه متنِ افتضاحیست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمیشود. حتی به مرحلهی نظم هم نمیرسد. قافیههایاش در نهایتِ سستی پرداخته شدهاند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلفاش را ندیده گرفت)
اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟
همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بیزارم. زیبایی از قدرت میآید و قدرت خلق میکند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر میشود. سویهی سپیدِ تکبر. ما این را نمیبینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.
از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بیزارم.
فقر، خودش را تاب نمیآورد. چهره عوض میکند و زیبا میشود.
ما هیچوقت فقر را در هیئتِ هولناکاش نخواستهایم.
اگر کافکا قصههایاش را نمینوشت یا اگر ونگوگ تابلوهایاش را نمیکشید، هیچکس بیچارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمیکرد. ما چندشآوریم.
تو جذبِ زیباییِ من میشوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده میشوند. ما چندشآوریم. ما شیفتهی قدرت و محتاجِ برتریایم.
فقر در بیتهای زیبا نیست. در چهرهی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقیهایی که گوش میکنی یا نقاشیهایی که میبینی نیست. فقر در خرابههاست. در ویرانههاست. ما خودمان را گول میزنیم.
یکجایِ ریک اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ میزند میگوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر.
میگوید اگر مسابقهی لوزری بذارن من توش دوم میشم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.
من واقعاً مسحور شده بودم. به آن لعنتی یک طوری نگاه کردم که به کارهای کاندینسکی. همانقدر گیرِ شکل افتادم. شکلِ تمام من را بلعید.
وای که چه شری بود. هنوز هم یک جایِ گوشیام افتاده جرئت نمیکنم حتی بروم حذفاش کنم.
امیدوارم شری به پا نکرده باشم.
خدا میداند چند نفر آن لعنتی را دیدهاند. کاش کاری از دستام برمیآمد.
لاحول ولا قوة الا بالله
لاحول ولا قوة الا بالله
برای دوستام، بیژنِ خزائلی
۱
میگویند که پروانه عاشقِ شمع است.
اما تا حالا هیچ پروانهای خود را به شمعِ خاموش زده؟
۲
بسوزم که یارِ پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوزِ دوست
(سعدی)
شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود میکشد. میشود اینطور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است.
در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است.
پروانه و شمع تمثیلِ سلامتیست.
از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده میشوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری میسازم: مار و سنگ.
مار دورِ سنگ میپیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیفاش را جمع میکند در خود و سنگ را بغل میکند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)
این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری میدهد از مرگ میدهد.
اینجا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانهای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره میکند، سرماست.
آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا میدهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون میآید، آتش شده.
اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کاملترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدناش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست.
آتش به خود میخواند. سنگ از خود میراند.
پروانه عاشقِ چیزیست گرمتر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریکتر از خود. شمع خود را به معدنِ نور میزند مار خود را به دلِ تاریکی.
عشق روندِ همدماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما میگیرد. پروانه ناگهان همدمای آتش میزند.
اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچکس را ندارد. مار در خود گره میشود، یکسره. عقده میشود.
مار را هیچ کس گرم نمیکند. مار نه تنها گرم نمیشود، بلکه حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ میریزد.
(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)
تذکرةالاولیا
۳
چو شیرینی از من به در میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
(سعدی)
شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه میشود. در مرگِ خود آگاه میشود. گریهی او و تابناکیِ او هم در همین است.
دردِ پروانه چیست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را میبیند. شمع میگوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سومشخص انتزاع شده. البته دقیقتر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگریست و مثلِ هر دیگری با ما بیگانهست.
شمع رمزی از دوگانگیست. شمع در خود میمیرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات میکند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار بردهاند. دایرهی معناییِ شمع را جفتواژههای متناقض میسازند: میانِ گریه میخندم (حافظ)
اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. من فکر میکنم که این تمثیل بیشتر روایتِ شیفتگی است تا عشق.
شمع و پروانه هردو بستهی نور اند. و در ربطِشان به نور، به هم مربوط میشوند.
پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفتهی اوست.
۴
نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسیست و استهلاکِ چیزها در نور.
دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور میشود (میمیرد) و پروانه در دیگری.
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نورِ یار را
تا که نورِ او کشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
تو مثالِ دوزخای او مؤمن است
کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است
حس و فکرِ تو همه از آتش است
حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است
(مولوی)
شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود.
اما چرا پروانه از راهِ شمع نمیرود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگریست؟
زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه میکشد و زبان میشود و نور را میگوید.
اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک میماند. پروانه نمیتواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج میشود.
به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست.
عشق در همنوعی و همجنسیست که رخ میدهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی میروند و نه به جایی میبرند.
اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط میشود. و نور بر هر دو محیط میشود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگیست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آنها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آنها.
دمِ سحر بیدار شدم. چشمهایم میسوخت. خواب و بیدار، چشمهای خودم را دیدم که ترک داشتند. فهمیدم امروز بالاخره کامل از چشمام افتادهای.
دیدم که یک دشتِ مستطیلیِ کوچک بود و تو در لباسهای سبز-آبیات میآمدی و بعد یک لحظه سرخ شدی توی چشمام. من این را دقیق را میدانم. من میدانم وقتی لباسها رنگ عوض میکنند، چه معنیای میدهد.
~
حیرت کردهام. آنچه در این چند ماهه کردهام فقط حیرت بوده.
حیرت چیست؟ در حیرت تناقض است. حیرت حاصلِ آگاهیست و عینِ ناآگاهیست. من وقتی حیرت میکنم که حقیقتِ یک پدیده را میفهمم. وقتی که دستام به لایههای عمیقِ چیزی میخورد حیرت میکنم. و عجیب این که در وقتِ حیرت ذهن از آگاهی تهی میشود. ذهن مجهول میشود. ما وقتی حیرت میکنیم که شکلِ پنهانِ چیزی را پیدا کنیم و در حیرت، گماش میکنیم.
من حیرت کردهام. از ربط. از هر چیزِ مربوط. از ربطِ کلمهها به هم در متن. از ربطِ آدمها به هم. وقتی که یک جمله را تا انتها مینویسم تعجب میکنم. وقتی با یک نفر حرف میزنم تعجب میکنم که چهطور توانستم.
من چند ماهِ پیش از یک رابطهی دوساله آمدم بیرون. تمام شد. خوب هم تمام شد، زیبا و آسوده. من و زیبا هیچ هم را کدر نکردیم. اما حالا حیرانِ هر روزِ آن دو سال ام. حالا که دوباره آن دو سالِ زندگیام را میخوانم از خودم هی میپرسم که چهطور شد؟ چهطور ممکن بود؟ چه چیزی لبهای من را از هم باز میکرد؟ نمیدانم. و لبهایم حالا طوری به هم دوختهاند که حس میکنم هیچ وقت نه با کسی حرفی زدهام نه کسی را بوسیدهام.
من خیلی وقت است که دیگر نتوانستهام داستان بنویسم. از بهارِ ۹۶، از بعدِ «وین پیرِ سالخورده» تا این بهار. حالا حیرانِ تمامِ آن چیزهاییام که نوشتهام. من چهطوری داستان مینوشتم؟
نمیدانم. همه چیزِ این زندگی برایام عجیب است. چهطور یک کلمه از دلِ تنهاییِ خودش توی لغتنامه میآید بیرون و کنارِ کلمهی تنهای دیگری جمله میشود؟ نمیدانم.
مگر خضرِ مبارکپی تواند
مگر خضرِ مبارکپی تواند
بیا این سؤال را دور کنیم از خود
آنقدر تا جواب شود
~
تمامِ آن اسمها
سایههای گلی غولپیکر بودند
-چه بیهوده میشمردمشان-
صورتام از بوسههای تو سوراخ است
و اسمات
از چلتکهی چشمام که افتاد
دایره تا خرتناق کدر شد
~
در خواب
لباسِ سبزِ تو را
سرخ میبینم
یعنی که مردهای و
گلِ غولپیکر
در سایهی خود دفنات میکند.