کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


یک روز بی‌گمان

بسته‌بندی‌شده و پیچیده در دستمال

اسمی را برای تو خواهند فرستاد

می‌دانند که بسته را باز می‌کنی

و اسم را از دو چشم خود سپیدتر می‌یابی


آن‌ گاه تو را برای ابد

با اندوهِ آلودن‌اش تنها خواهند گذاشت.

۳ نظر ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۵
عرفان پاپری دیانت


۱.

حادثه خط بود و

آینه انحنا و

آینه را در حادثه دیدن.



۲.

دارد شکلِ شطح می‌گیرد

به خود این گل.


از این‌جا که می‌گذشتم هربار

از خاکِ لالِ باغچه صدای خنده می‌آمد.

حالا معلوم‌ام شد پس

که در خاک به چه می‌خندیده‌اند.



۳.

سحر سخت

بر ماهِ هاشورخورده‌یِ بی‌وقت

دمیده

شب پریده

یک‌سره از سر-اش


-قبرِ سوار کجاست؟

-نمی‌دانم.

-می‌دانی.

-پیشِ چشم‌ام فقط

منظره‌ی سنگلاخی می‌بینم

غرقِ نور.


۴.

باغ از میانِ خود آن روز صدایی می‌شنید غریب، غریب. به درخت‌ها چیزی نگفت اما و صدا سربه‌مهر ماند میانِ باغ و حنجره‌اش-چاه- و صدا هی می‌آمد و هی آشناتر می‌شد با باغ و باغ با درخت‌هاش هی غریبه‌تر می‌شد و آن‌قدر غریبه شد که درخت‌ها همه خشکیدند. چون باغ غیرِ درخت نیست -حسابِ این را نکرده‌بود- و آخر که تن خشکید و صدا خاموش شد، حنجره ماند فقط چاه ماند و لبِ چاه.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

۱

به نقطه‌ی چشمِ تو

افتاد


نگاه‌اش

می‌خواست نقطه شود

دایره 

اما تنی علیل داشت


حالا که هنوز

نفس می‌کشی پس

از او بپرس

جهاد دایره با چی‌ست؟


۲

آن قدر بر زمین نشستی که

شکل بال شده‌ای

چشمی داری

از حادثه تلخ تر و

این‌گونه

لجوج به حفره‌ی خورشید.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۷
عرفان پاپری دیانت

۱

دست‌ات به خود

آن‌قدر می‌پیچد و

شبیهِ طناب می‌شم

دو دستِ تو دو طناب

بی‌دست‌ و

با بوسه بالا می‌روم

تا دهانِ تو

پرتگاهِ گفتنِ چیزی


۲

پشت‌ِ نقاب

زیباییِ تو آن‌قدر تکثیر می‌شود

تا تمام شود.


۳

آن‌قدر که انتظار-اش را کشیدند

بی‌کلمه آمد و

مثل عطری گذشت

و حالا عبور

 بر همه چیز هاشور می‌زند.


۴

-در معرض شهاب نشسته

چه می‌کند؟

-با بوسه

هر سنگ را رازی می‌کند

تا در امان بماند.


۵

خنجر

از نشاط آخر

می‌شکند. 



۶

برایِ دیدن آینه بود که افتاده‌بود به راه. و راه از کفِ کفش‌اش صیقل می‌یافت. و ذره‌ذره که می‌رفت، چهره‌اش خواستنی‌تر می‌شد برایِ اشیاء و عبورش می‌دادند. جلوه‌ی راه شده‌بود. هوا برای‌اش آینه‌ای بود. قدم برای‌اش آینه‌ای بود. راه برای‌اش آینه‌ای بود. و در هرکجا خود-اش را می‌دید. و این همه مکرِ آینه بود. 


۷

لحظه‌ی آخر. 

همه‌چیز مرده و مرگ می‌آمد برای میراندنِ اسم. مرگ و اسم، چشم‌در‌چشم. مرگ آماده‌ی کشتن بود اما. با اسمِ «مرگ» چه می‌کرد؟ با اسم که نمی‌شود اسم را کشت؟ پس مرگ لخت شد. از اسمِ خود بیرون پرید و بی‌«مرگ» شد و دیگر نبود. و اسم بلند خندید. و با شیپور خنده‌اش همه برخاستند. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۵
عرفان پاپری دیانت

اما برای یک قطره‌یِ کوچکِ اشک، چه سفرهای دور و درازی که باید رفت.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۴۶
عرفان پاپری دیانت