شعر از
از پس این سیل
میخواهم کبوتر را ببینم
هیچ.
تنها نجات کبوتر را می خواهم
آه
اگر که دوباره پرواز نکند کبوتر
اگر که باز لحظه ی آخر
با برگ بهار باز نگردد
می خواهم در این سیلاب غرقه شوم
ترجمه شهریور 95
شعر از
از پس این سیل
میخواهم کبوتر را ببینم
هیچ.
تنها نجات کبوتر را می خواهم
آه
اگر که دوباره پرواز نکند کبوتر
اگر که باز لحظه ی آخر
با برگ بهار باز نگردد
می خواهم در این سیلاب غرقه شوم
ترجمه شهریور 95
شعر از Umberto Saba
ای دوستان
شما می دانید و
من هم:
شعر ها حباب های صابون اند
یکی پرواز می کند
و باقی شان
می ترکند
ترجمه مرداد 95
شعر از Stephen Crane
دانایی به نزدم آمد:
" من راه را می دانم. با من بیا "
شادمان شدم
و ما در راه قدم گذاشتیم
و به تندی رفتیم
بسیار سریع
تا آن جا که چشمانم دیگر ندیدند و
پاهایم نرفتند
پس دست دوستم را گرفتم.
در آخر او فریاد کشید :
" گم شده ام. "
ترجمه شهریور 95
در آغاز
می رفتم تا
به تو برسم
حالا می روم که
از تو دور شده باشم
خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.
1
ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.
یرما :
- از کجا می آیی عشقم، کودکم؟
- "از فراز قله های سرد"
- چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟
- "تن پوش گرم"
آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.
دروغ زیبا وجود ندارد. اگر دروغ بوده باشد دیگر زیبا نیست. اگر زیبا باشد، حقیقت دارد.
برای محمد
آفتاب بر تنت می تابد. سایه ای از تو روی زمین می افتد. سایه ات را ذره ذره مصرف می کنی برای نوشتن. آن قدر می نویسی تا بی سایه شوی. سپس دوباره زیر آفتاب می ایستی به انتظار سایه ای دیگر.
بُتا گریز ز عشقت بگو چگونه توانم
که درد عشق تو چون آتش اوفتاده به جانم
به دامِ درد و بلایم فکنده چشم نظر باز
غلام جلوه ی حسنم اسیر مهر بتانم
دلم چو بید پریشان غم تو باد خروشان
بِکن ز ریشه و کم کن ز عرصه نام و نشانم
به جای بوسه قناعت کنم به زخم تو بر تن
تنم سپر کنم اینک بزن به تیغ و سنانم
جمال بی بدلت را چگونه شرح بگویم
تو شاه عرصه ی حسنی و من بریده زبانم
زمستان 94
- فرشتگان برایم چنین روایت کردهاند که آنان...
پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خوابآلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش میدادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش میرسید.
- آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان میرفتند. نه کند و نه تند میشدند. بر یک نواخت میرفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد میوزید. آنان بی هیچ درنگی می رفتند. شترهاشان نه تشنه میشدند و نه خسته. از کنار برکهها میگذشتند و آب نمینوشیدند. در طول راه، هیچیک با دیگری سخن نمیگفت.
محمد خمیازهای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانیاش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.
- از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفتدریا. هفتدریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آنجا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیدهای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازهام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیدهی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گردهاش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسهای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبهروی جنازهی من گذاشتند.
صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمیرسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانهی آسمان کویر میدرخشید.
- با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازهی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازهام را گرفتند و به دریایش افکندند. آنگاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آنجا رفتند. موجها جنازهی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازهام شناکنان مسیر دریا را میپیمود. از هفتدریا گذشت. تا چهل روز در میان آبها سرگردان بود. ظهر روز چهل و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازهام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.
پدرم مکثی کرد و سپس گفت:
- فرشتگان میگویند که آنگاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آبهای ناپیدا قطرهای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آنگاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.
8شهریور 95
خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.
بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.
کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.
به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.
"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"
مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت
----
وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.