در اشیاء
خودم را میبینم
در آیینه
تو را
دی ماه94
این یک حقیقت است که هیچ نویسندهای در نهایت نمیخواهد به نوشتن برسد. هیچ نویسندهی راستینی نمیخواهد در نهایت نویسنده باشد. نوشتن، تنها تلاش است. از تو در نهایت تنها تصویر تلاشهایت میماند. برای چیزی فراتر از متن است که مینویسی. یک متن خوب به این معنی نیست که نویسنده به هدفش رسیده. متن خوب تنها نشان میدهد که خوب دویده ای.
آدمی که ادعای خودآگاهی و تسلط بر خود را دارد؛ حقیقتاً در برابر زندگی (نه خودش) ناتوان و مطیع است. پس این همه قدرت ذهن صرف چه میشود اگر که صرف زندگی و جلوبردنش نمیشود؟ نگاه. تنها نگاه کردن. تن دادن به زندگی و با همهی وجود به آن نگاه کردن. هیچ نکردن و با تمام توان نگاه کردن به آن چه نمیکنی. تمام نیروی ما صرف نگاه کردن میشود. مثل این که آدمی قوی و پرزور را بسته اند به صندلی. دست و پایش را نمیتواند تکان دهد. پس به ناگزیر، همه ی نیرویش به چشمها و گوشها و کمی از آن به زبان منتقل میشود. نه از سر استیصال که از سر دست بستگی. بسیار نگاه کردن و گاهگاه چیزی گفتن.
تصویری از بیابان
و چند واژه ی سرخ فقط
از آن بکارت غمبار
من پنج ساله بودم و او شش ساله
تکه چوبی را اسب خود میکردیم
او سیاه میپوشید و من سفید
و همیشه او در مبارزه پیروز میشد
بنگ بنگ، او به من شلیک میکرد
بنگ بنگ، من روی زمین میافتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، دلبرکام به من شلیک کرد
فصلها از پیِ هم آمدند و زمان گذشت
بزرگ که شدم او را از آنِ خود میدانستم
او همیشه میخندید و میگفت:
بازیمان را یادت هست؟
بنگ بنگ، من به تو شلیک میکردم
بنگ بنگ، تو روی زمین میافتادی
بنگ بنگ، آن صدای ترسناک
بنگ بنگ، من تو را از پا در میآوردم
به افتخار من مردم میزدند و میخواندند
و زنگ کلیسا را به صدا در میآوردند
حالا دیگر او نیست و من نمیدانم چرا
هنوز هم گهگاه برایش گریه میکنم
او حتی از من خداحافظی هم نکرد
حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید
بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من روی زمین افتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد
غلغله است. زن های زیادی ایستاده و یا در رفت و آمدند. همه چادرهای سیاه به سر دارند. کودک در میان آن شلوغی به سمت زنی می رود. گوشه ی چادرش را می گیرد. زن سر برمی گرداند. مادرش نیست. چهره ای گنگ، خشن و ناآشنا. کودک اشتباه گرفته است. چادر زن را رها می کند و می رود.
دیشب "ابد و یک روز" را دیدم. از خودم می پرسم آیا فیلم را دوست داشتم؟ پاسخ می دهم: نمی توانم دوست نداشته باشم.
آیا این برای یک اثر هنری اتفاق خوبیست که نشود دوستش نداشت؟
سوال خوبیست چون هنوز پاسخی برایش ندارم.
چند خط دیگر :
این که ناگزیر باشی یک اثر هنری را دوست داشته باشی دو حالت دارد. یکی اینکه آن اثر فراتر از سلیقه ها حرکت می کند و در واقع سلیقه ی پیشین مخاطب را از بین می برد. یعنی مخاطب از سر میل آن را دوست دارد. مثالش در ادبیات حافظ و در سینما شاید استنلی کوبریک باشد. اما یک حالت دیگر هست که اثر هنری از تغییر سلیقه ی مخاطب عاجز است اما قوی و بی نقص است و تو ناگزیری که دوستش داشته باشی. مثل "ابد و یک روز"
البته این حالت دوم را نباید با وقتی که اثرهنری به ذهن مخاطب تجاوز می کند اشتباه گرفت. چون تو به هر حال آن را دوست داشته ای.
مرا زخم به گشت و
برخاست بیم
"بوستان، باب چهارم، حکایت زاهد و بربط زن"
آن روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، مردان سلاح برگرفتند. جنگی در پیش بود، با قبیله ی همسایه. مردان همگی بر اسب ها نشستند و رفتند. جز او، عاشق دختر رییس قبیله.
غروب ، مردان مست از پیروزی بر همسایه، بازمی گشتند. خورجین هاشان از غنائم پر بود.
ناگهان اسب ها ایستادند و چشمان جنگجویان به تعجب باز شد. جلوتر رفتند. ودیدند که تمام خیمه ها سوخته است. از آتش مقدس، تنها خاکستر سردی به جاست. جسد سوخته ی زنان، کودکان و پیرسالان، بر زمین افتاده.
یکی از مردان فریاد زد :« آنجا را ببینید.» و به تک درختی اشاره کرد. بر یکی از شاخه های درخت، او خودش را حلق آویز کرده بود.
مرداد 95
اثر vincent castiglia
بویی می شنوم
بوی شعریست
امروز
فردا
و یا شاید سالها بعد
من اما
بوی تندش را می شنوم
هوش، به طرز عجیبی جاریست. در همه جا دیده می شود. ذهن، بلندیِ ذهن. و حتی مهم نیست در کجا. آن چه مهم است، نبوغ است فقط. چون هیچ نبوغی نادرست نیست. هیچ چشمی اشتباه نمی بیند (حتی اگر چیزِ اشتباهی را ببیند). چشمان تیزبین را باید ستود. هرجا را که ببینند. مهم دیدن است فقط.
کوتاه بیا وتنها باش. به قدر خودت، اگر قرار باشد، خواهی درخشید. کم بخواه. پنجره را رها کن. نور، به قدر چشمانت، از روزنه های اتاق سراغت خواهد آمد.