می پنداشت که دیگر شنا آموخته. می خواست به دریا برود تا در عمق آب، جنازه های خودش را بازیابد. که او پیش تر بارها غرق شده بود.
چشمان اش را بست و در آب پرید. نفس اش بند آمد. دست و پا زد و در آب فرورفت و غرق شد. و جنازه ای اضاف شد به جسدهای ته آب.
می پنداشت که دیگر شنا آموخته. می خواست به دریا برود تا در عمق آب، جنازه های خودش را بازیابد. که او پیش تر بارها غرق شده بود.
چشمان اش را بست و در آب پرید. نفس اش بند آمد. دست و پا زد و در آب فرورفت و غرق شد. و جنازه ای اضاف شد به جسدهای ته آب.
۱
وقتی آن شعر را در خاک
پنهان می کردم
آیا کسی ندید؟
۲
حرف کوچکی با خودم دارم
می روم که فریادش کنم امّا
سنگریزه ها گوش شنیدن ندارند
و تو شنیده ای ش از پیش
۳
دسته ی زنبورها
ناگهان از روی گل برخاستند
گریختند
تا به باقی زنبورها بگویند
۴
شعر مثل مسافری غریب می آید
یک شب
در خانه ات را می زند
نه آب
نه نان
نه جای خواب
جان ات را طلب می کند
کسی از متعلقان منش بر حسب واقعه مطلع گردانید که فلان عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت پیش گفتا به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم قدم بر ندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست وکفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقص رای اولوالالباب ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهر فروشست یا پیله ور
اگر چه پیش خردمند خامشی ادبست
به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی
دو چیز طیره عقلست دم فروبستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق
چو جنگ آوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده
پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان"
سال ۹۵ برای من بایک کار بلند و نفس گیر تمام شد. عمیدالدین. نوشتن این قصه برای من درگیری و تغییر بود. سفر. عمیدالدین سفرنامه ی من است (یا دست کم دوست دارم که این طور فکر کنم) از ایده ی اولیه اش تا پایان بازنویسی (حدودا یکسال) همه چیز در زندگی من عوض شد.
به هر حال، هنوز مطمئن نیستم. متن راضی ام نمی کند و آن قدر هم بد نیست که بیزارم کند از خود. این دودلی درباره ی یک متن بلای بدی ست. اگر حوصله کردید و عمیدالدین را خواندید حتما بگویید که مواجهه تان با متن چه طور بود.
و بهارتان هم مبارک.
و همچنین
۱
درخت خشک من
یک روز به راه افتاد و
رفت
رفت از پیش ام
تا تماشاگر درختان سبز باشد
تا مسافر بهار باشد.
۲
- نه دست نکش
بر تن تندیس
از سنگ نیست که
از رویاست.
روزهنگام رسیدم به مترسکی میان مزرعه. مترسک اشاره کرد به سویی، به مترسکی دیگر. رفتم و رسیدم به آن دیگری. صورت اش غمناک بود و انگشت اش به سمت مترسکی دیگر دراز.
تا غروب در مزرعه گشتم و مترسک های بسیاری را دیدم. دیدم که همه ی آن ها به یکدیگر اشاره می کنند و دانستم که چرا چهره هایشان غمناک است.
قلب من
همه چیز را می بلعد و خرد خرد
کلمه می کند
اما در قعر دلم
دهان کوچکی نیز هست
برای بلعیدن کلمات
آن چه ما با آن راه خود را روشن می داریم، فروغ ستاره ای ست. ستاره ای مرده - و یا شاید گم شده- اندیشه ها به تمامی فروغ ستاره اند. پژواک ستاره اند. ستاره ای مرده.
او کنج اتاق اش نشسته به انتظار. از پنجره ستاره را می بیند. یک دم، یک لحظه و بعد ستاره در آسمان -که جای اوست- گم می شود. او در ستاره چیزی می خواند: یک کلمه، یک حرف. و چه کسی می داند چه کلمات بسیاری در دل ستاره بود و او فرصت خواندن نیافت؟ و او جهان خودش را در فروغ یک کلمه می سازد.
و تمام اندیشه های ما فروغ ستاره هایی مرده اند. ستاره هایی که یک لحظه پدیدار می شوند و اما همیشه می تابند.
کجاست آن متنی که کلماتش یکسره ستاره باشند؟ کجاست شاعری که آسمان اش ستاره باران باشد؟
خیره به صفحه ی ساعتش
پرنده ها را از یاد برد
عقربه ها
پرواز می کردند-
آواز می خواندند
شعر از Arthur Rimbaud
به فارسی عرفان پاپری دیانت
درّه ای سبز و کوچک
نسیمی بی شتاب می وزد و
برگ های بلند نقره ای بر علف های روشن
پرتوهای خورشید
از بالای کوه سرازیر می شوند
و دره پر می کنند از روشنا
سرباز جوان خوابیده -دهان اش باز است-
زیر سر اش بالشی از سرخس
صورتش رنگ پریده ست
خوابیده زیر حجم علف ها
در بستر گرم و سبز و نمناک اش
خوابیده، پاهای اش میان علف ها
چون کودکی زیبا و بی گناه لبخند بر لب اش است
آه طبیعت
گرم اش بدار
مبادا که سرما بخورد
ای مگس ها با وزوزتان
خواب اش را نیاشوبید.
او زیر آفتاب
آرام به خواب رفته
یک دستش را روی سینه اش گذاشته
و بر پهلویش دو حفره ی سرخ پیداست.
Le dormeur du val
شعر از Christian Bobin
به فارسی عرفان پاپری دیانت
در کشاکش تنهایی ام
تو چون سپیده دمیدی
چون آتش زبانه کشیدی
به گستره ی روح من
می آیی و می روی تو مدام
-چون موج که به ساحل-
و سیلاب خنده هایت
در سراسر سرزمین من جاری ست.
#
چون به ژرفای دل ام می نگرم
درون ام را تهی می یابم:
آن جا که همه چیز غرق تاریکی بود
خورشیدی بزرگ می درخشید
آن جا که همه چیز مرده بود
بهار کوچکی می رقصید
آه! دختر کوچکی تمام حجم مرا پر کرد.
باورم نمی شد.
#
تنها دانش راستین عشق است
عشق، آن معمای ناگشودنی
شعر از Friedrich Wilhelm Nietzsche
به فارسی عرفان پاپری دیانت
پنج گوش - و نه صدایی که بشنوند
باری جهان گنگ است
با گوش حرص ام شنیدم:
پنج مرتبه تور انداختم آن سوی خویش
پنج مرتبه تور ام تهی ماند
پرسیدم
-پاسخی صید ام نشد-
با گوش عشق ام شنیدم.
کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.
مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.
می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.
شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.
می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.
شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.
صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است.
زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.
اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.
عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.
اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.
دلتنگ ام. بی تابم. بی قرارم.
به این فکر می کنم که این دل تنگی اصیل نیست. حاصل چیزهای دیگری است (خواب دیشب ام را برایت نگفته ام) رنج برخوردار نبودن است و دلتنگی اصیل این گونه نیست.
این گونه دلم کمی آرام می گیرد.
خدایا... مرا به کام اژدها فرستاده ای.