کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن» ثبت شده است

نمی‌دانم که دیشبِ من چه‌قدرش خودِ برآمده‌ی من بود و چه‌قدرش جلوه‌‌نماییِ دوزخ.


در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)

~

بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.

مشاهدات‌ام را از حضور در آن الگو در قطعه‌ای به اسمِ «طواف» نوشته‌ام.

~

بارِ دوم:

~

بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش می‌آمدم و عقب می‌رفتم اما ردِ کش‌آمدن‌ام پیدا بود. (شبیهِ وقت‌هایی که ویندوزِ XP  هنگ می‌کند.) و در پشتِ من، نسخه‌ای از من حاضر بود و دست‌ام را گرفته‌بود و داشت به کندی می‌نوشت. و نمی‌دانم چرا آن لحظه ناگهان اسمِ آن نسخه‌ی دیگرِ خودم را شیطان گذاشتم. 

و بعد دیگر نتوانستم چیزی بنویسم. شتاب افتاده بود در تن‌ام که هرچه تندتر دفترم را ببندم و به رختِ‌خواب بروم. شاید چون داغیِ دستِ شیطان دست‌ام را داشت می‌سوزاند و آن خنکیِ زیرِ بینی‌ام آزارم می‌داد. 

به هر حال، دیگر ننوشتم و رفتم در تاریکی دراز کشیدم. اما روندِ نوشتن قطع نمی‌شد. دستِ چپ‌ام دستِ راست‌ام را گرفته‌بود‌ اما دستِ سومی داشت در تاریکی متنِ مفصلی را تایپ می‌کرد. من تمامِ جمله‌ها را به دقت می‌دیدم و وقتی که تأییدشان می‌کردم آن دستِ سوم تایپ‌شان می‌کرد اما من اجازه‌ی هیچ‌گونه تغییر و اصلاحی در جمله‌ها نداشتم. من تنها می‌توانستم بهشان اجازه‌ی حضور بدهم یا ندهم. اما حتی یک کلمه را نمی‌توانستم پیش و پس کنم.

من نمی‌توانم درباره‌ی آن متن توضیحِ بیشتری بدهم زیرا به کلی از دست رفته. و شما نیز حقِ طبیعی‌تان است که مرا باور کنید یا نکنید. اما من شهادت می‌دهم که به راستی متنی در کار بود. و نه فقط یک «متن» که استعاره‌ای باشد از خودِ استعاره. آن متن واقعاً وجود داشت و من تک‌تکِ جملات‌اش را به دقت خواندم. اگرچه حالا نیست و نابود شده است.

~

«آن متن چه‌گونه نابود شد؟»


دو دلیلِ عمده داشت. یکی ضعفِ شدیدِ بدنِ من. و این ضعف هم انگار سلاحی بود که بدن‌ام علیهِ من به کار می‌برد. در برابرِ هر بی‌حرمتی‌ای که من نسبت به قوانینِ متن می‌کردم، بدن‌ام با حالتِ تهوع از من انتقام می‌گرفت.

و دلیلِ دیگر، ترسِ من از ازدست‌دادن بود که داشت همه‌چیز را از دستِ من می‌برد. هر جمله به شکلِ یک مراسمِ کامل پیشِ چشمِ من اجرا می‌شد. و بعد که وقتِ جمله‌ی بعد می‌رسید، از جمله‌ی قبل چیزی باقی نمانده‌بود و دقیق‌تر اگر بگویم، هرجمله تنها وقتی پیدا می‌شود که جمله‌ی قبل کاملاً نابود شده باشد. و من هربار که به سرم می‌زد که دوباره پشتِ میز برگردم و تکه‌هایی از متن را بنویسم، می‌دیدم که از جمله‌های قبل حتی یک کلمه هم در خاطرم نیست و حس می‌کردم که باز کردنِ دفترم، خشمِ شیطان را برمی‌انگیزد. به همین خاطر چیزی ننوشتم.

~

یک عنصرِ تکرار شونده: بیضه‌ی چپِ من. به مثابهِ زنگِ ورود به دوزخ. بیضه‌ی چپِ من هربار به شکلِ یک آونگ حرکت می‌کند. و در هجمه‌ی نورهای بنفش می‌ترکد. بیضه‌ی چپِ من شبیهِ یک ستاره‌ی بنفشِ شش‌پر سقوط می‌کند به دهلیزی از لامپ‌های نئونی که بینِ پاهای‌ام دهن باز می‌کند.

~

آرزوی دیرینِ من همیشه این بوده که خودم را و جست‌و‌خیزهای باطنی‌ام را با قواعدِ هندسه هم‌آهنگ کنم. و این آرزو در دوزخ تمام و کمال برآورده می‌شود. هیچ حرکتِ ناجوری از من سرنمی‌زند و من بر مساحتِ خودم واقف می‌شوم.

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۵۱
عرفان پاپری دیانت


یکی از تکنیک‌های برجسته‌ساز در زبانِ ادبی بدیهی‌سازی‌ست که خصوصاً در خلقِ طنز کاربردِ بسیاری دارد. 
در کارِ این تکنیک، یک پدیده‌ی غیرِ قطعی در متن و در هم‌نشینی با دیگر اجزای بافت، قطعیتِ کلامی می‌گیرد. یعنی چیزی که در جهانِ بیرون قطعی نیست در جهانِ زبان به قطعیت می‌رسد و این قطعیت بدیهی به نظر می‌رسد. استفاده از این تکنیک در زدودنِ آشنایی‌های ذهنی بسیار مؤثر است.
مثلاً وقتی در اشاره به فقر و نادانیِ توأمان در یک نفر بگوییم: « یکی جیب‌اش خالیه یکی کله‌ش»، از این تکنیک استفاده کرده‌ایم.
یکی از معمول‌ترین شیوه‌ها برای اجرای این تمهید استفاده از عطف است.
به این بیتِ سنایی نگاه کنید: 
گردد از حسّ‌ِ پای مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سیاه
(حدیقة‌الحقیقة، بیت ۴۶۹)

گفتارِ سنایی دوسویه‌ست. بیت در معنای اصلیِ خود می‌خواهد به بصیرت و علمِ حضرتِ حق اشاره کند که در تاریکیِ محض، حرکتِ پای مورچه‌ای را هم می‌بیند. اما در کنارِ این معنای مرکزی، اشاره‌ی دومی هم در بیت هست به تاریکیِ زمانه. 
سنایی این مضمون را در عطفِ زمانه به مور و سنگ و شب می‌پرورد.
سیاه‌بودنِ مور و سنگ و شب، به عنوانِ پدیده‌هایی عینی، بدیهی‌ست اما زمانه بر خلافِ آن سه یک واژه‌ی انتزاعی‌ست و در منطقِ معمولِ زمان نمی‌تواند سیاه باشد. 
البته تعبیرِ تاریک‌بودنِ زمانه در متون زیاد به کار رفته اما غالباً این تعبیرها از حدودِ زبانِ ادبی فراتر نمی‌روند. یعنی پیش‌فرض این است که ما می‌دانیم زمانه تاریک نیست اما از حیثِ رنج‌زا بودن و رازآمیز بودن‌اش آن را تاریک می‌خوانیم.
اما کارِ ویژه‌ی سنایی در این است که با عطفِ واژه‌ی زمانه به سه واژه‌ی دیگر، تاریک‌بودن را برای زمانه امری بدیهی می‌کند. در این بیتِ سنایی، تاریکیِ زمانه نه از جنسِ تعبیرهای ادبی بل‌که از جنسِ واقعیت‌های عینی‌ست. یعنی سیاهی از زمانه همان‌قدر فصل‌ناپذیر است که از شب.
به این بیتِ مسعودِ سعد نگاه کنید:
چون از فراقِ دوست خبر دادم آن غراب‌
رنگِ غراب‌ داشت زمانه سیاهِ ناب

معنای اصلیِ بیتِ مسعودِ سعد همان معنای فرعیِ بیتِ سنایی‌ست. اما به شیوه‌ی اجرای این ایده (سیاهیِ زمانه) در این دو بیت نگاه کنیم.
مسعودِ سعد از تشبیه استفاده کرده و سنایی از عطفِ بدیهی‌ساز. هدفِ هر دو تمهید نزدیک‌کردنِ دو واژه‌ی ناهم‌جنس‌ است به هم: سیاهی و زمانه. اما در تشبیهِ مسعودِ سعد کماکان بینِ این دو واژه شکاف و جدایی هست و مصراعِ اول -که نقشِ دستوری دارد- نیز این شکاف را بیشتر می‌کند: زمانه سیاه نیست. اما در موقعیتِ خاص یعنی فراقِ دوست، و با یک دلیلِ موقتی یعنی اندوه، و از زاویه‌ی دیدِ یک شخصِ خاص یعنی شاعر، زمانه مانندِ غراب سیاه‌رنگ فرض می‌شود. 
اما در بیتِ سنایی، بی‌هیچ حرفِ پس و پیش، زمانه به عینه سیاه است.
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۹
عرفان پاپری دیانت

امضا شکستِ متن نیست؟

شاعر متنی را بنا می‌کند تا در حجمِ خالیِ متن، نامی نو بیابد. تا در خلأ متن از نامِ خود و از خود تهی شود و به متنی برسد که تفصیلِ نامِ اوست.

اما در انتهای متن، و در لحظه‌ی امضا، دوباره و ناگهان با اسمِ گذشته‌ی خود مواجه می‌شود.

آیا امضای پای متن، شکستِ متن است؟

اما مگر امضا شکسته‌ی نام نیست؟

۰ نظر ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت
یک اثر از کِی شروع می‌شود و در چه وقتی به اتمام می‌رسد؟

شروعِ اثر: بستری گشوده می‌شود (مغاکی در زبان). انرژیِ مکنده. اثر واژه‌های‌اش را از ناکجا فرامی‌خواند. آن‌ها را از لغتنامه‌ها به سمتِ خود می‌کشد و در گردابِ خود تأویل‌ِ‌شان می‌کند. روندِ تکوینِ اثر یک حرکتِ مدامِ گزینش‌گر است. یک اثر به یک طیفِ خاص از لغات نیازمند است تا دایره‌ی خود را (جهانِ خود را) بسازد. 

پایانِ اثر: حفره پر می‌شد. زبان آرام می‌گیرد.
۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۵
عرفان پاپری دیانت

X: سوژه. منظره.


چهره به سمتِ x برمی‌گردد. یک لحظه بعد (بدون آن‌که در x قرار گرفته باشد،) به سمتِ دیگر برمی‌گردد. و یک لحظه بعد در سمتِ سومی‌ست. چهره در احاطه‌ی x هاست. و وقتی به خود می‌آییم چهره را در یک گردش کامل (دایره‌وار) می‌بینیم. 

در یک کرشمه‌ی مدام. دایره در شهوانی‌ترین (و ناب‌ترین) وضعیت خود می‌چرخد.


زبان در مهلکه‌ی عشق تبدیل به موسیقی می‌شود. ضرب‌آهنگ. ارجاعِ مدام و نیمه‌تمام به x. ارجاعاتِ شهوت‌آلودِ زبان. مشقِ سیاه‌قلم. کلمه‌ها بی‌آن‌که بر چیزی دلالت کنند (یا دلالتِ خود را به پایان برسانند،) پوست می‌اندازند.

لختیِ کلمه‌ها مزاحمِ کشفِ معنایِ آن‌هاست.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۵
عرفان پاپری دیانت
هر متن را باید دوبار نوشت. متن با یکبار نوشتن، صورت حقیقی خود را پیدا نمی کند. (این نوشتنِ دوباره ابدا به معنی تصحیح و ویرایش و... نیست.) یکبار باید نوشت و یکبار دیگر باید نوشته را رنگ زد. نوشتنِ اولیه شبیه انداختنِ نطفه است. و نوشتنِِِ بعدی، به دنیا آوردن آن است. نوشته هایی که دوباره به سراغشان نمی آییم رفته رفته تحلیل می روند تا آن جا که به نطفه ای مرده تبدیل می شوند. و شاید یک متنِ کامل _که به دنیا آمده_ برای تمام عمر یک نویسنده کافی است.
این ایده تنها مربوط به نوشتن نیست. با خوانده ها نیز چنین باید کرد.  گاهی این خواننده است که متنِ نیم نوشته را رنگ می زند. آن را باز می نویسد و کاملش می کند.

پ.ن: بیست روز از نوشتن این یادداشت می گذرد. واقعا نمی دانم از کجا آمده و چطور شکل گرفته. حتما آن موقع مثالی عینی داشته در ذهنم که حالا فراموش کرده ام. حالا گرهی شده است. کدام نوشته را لخت دیدم؟ کدام را با لباس؟ نمی دانم.
۲ نظر ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت