کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان شاعرانه» ثبت شده است

آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.

آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.

او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و

ای دریغا که نابه هنگام.

*

گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.

در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت. 

تن اش از غضب می لرزید.

*

اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.

از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.

بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.

در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.

جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.

اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.

*

همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.

آن شب او عاشق تر از همیشه بود.

نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.

*

هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.

رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.

و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.


۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت

 

صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.

سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.

بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت