کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندوه» ثبت شده است

یک‌جا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم می‌شود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که این‌جا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمی‌کند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمه‌ی سیاهی زده‌اند، به وسعتِ خودشان و چنگ زده‌اند به تیرک خیمه و توی هم پیچیده‌اند و هر از گاهی  باز باد چند قدمی می‌بردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار می‌کنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش می‌گیرند و می‌دوند. چنان تند و سبک می‌دوند که انگار هیچ‌وقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزی‌ست. پس به تفصیل می‌دوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمه‌ی سیاه بزنند.

__

«غم رسید.»

این را همیشه من به ارباب می‌گویم. و سریع می‌گویم و جیم می‌زنم که نخواهد شرمنده‌ی من بشود. ولی همیشه از حفره‌ی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش می‌کنم. هرچه را که توی دستش هست می‌گذارد روی میز. تا ده نشمرده‌ام همیشه که صورتش نو می‌شود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه می‌گیرد و صدای مرا نو می‌شنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!

و لباس‌هایش را در می‌آورد. و دقیق همه‌جای خودش را نگاه می‌کند که مطمئن شود راست گفته‌ام. بعد دست می‌کند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمی‌آورد می‌کند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیده‌تر از قبل است) درمی‌آورد و می‌گذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.

و می‌رود مقیم سیاه‌خانه می‌شود. من هم می‌روم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاه‌نشینی‌اش نگاه می‌کنم. مشق سیاهی می‌کنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقت‌ها باید چه‌ کار کنم چه کار نکنم.

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت

کتابها آنقدر رنج را ستایشکردهاند که برایِ ما یکسره از تلخی و گزندگیاش تهیشده. به همین خاطر است که در مواجهه با رنج، ابتدا یکه و بعد شکست میخوریم.

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

تصویری از بیابان

و چند واژه ی سرخ فقط

از آن بکارت غمبار


۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۲
عرفان پاپری دیانت

 

صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.

سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.

بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.

۹ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

مجسمه [فیلمنامه]

 

1. بیرونی- صبح- کوچه

از صدای بوق ماشین ها که بسیار ضعیف به گوش می رسد می شود فهمید که کوچه در جایی پرت و دور خیابان های پر رفت وآمد شهر قرار گرفته است. کوچه ی عریض و خلوتی است. ظهر است و آفتاب، شدید می تابد و فضای کوچه روشن است. دوربین جلو تر می رود. کوچه ای فرعی پیدا می شود. که بسیار تنگ و باریک است. کوچه ی فرعی بر خلاف کوچه اصلی، شدیدا تاریک است. خانه هایی بلند در اطراف آن هست که سایه دیوارهاشان، کوچه را تاریک کرده است تا حدی که نمی شود داخل آن را دید. جلوی کوچه، تلی از لباس قرار گرفته است. لباس ها روی هم تلنبار شده اند و کوهی از لباس های گوناگون به وجود آمده است. دوربین وارد کوچه می شود. در کوچه، آدمهایی را می بینیم که کاملا لخت و برهنه اند و مثل مجسمه در جای خود خشک شده اند. هیچ تکان نمیخورند. و چشمهایشان باز است.

 

۳ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت