سرودهیِ گونر اکلوف
به چهرهها و سرنوشتهها
-که عبور میشوند از هم-
چشمی که باز میکنم
سؤال میشود:
نقطه کجاست؟
این چهرهها اگرچه به هم میمانند، نمیمانند
و این سرنوشتهها به هم اگرچه شبیهاند، نیستند.
وصل و جدا نمیشوند به و از هم
در راهِ «خود»اند
نه به هم عاشق میشوند و نه بیزار از هم
یکجا نشستهاند؛ گرمِ سکون
و هر کدام
هم هست و هم
به گماناش که مرکزِ دنیاست.
_
یکشنبهیِ اردیبهشت است و
آدمیانِ بیشماره جمعاند
همگی میروند و یقین دارند که به جایی
و میپندارند همان چیزی اند که معنیِ «چیزی» از آنهاست.
آنکه خود را «من» نامیده
نگاه میکند به این جماعتِ آدمیان و
سمتِ خود را گم میکند.
_
نقطه کجاست؟
در این سیلابِ ممکنات که جاریست
نقطهیِ نهایت کو؟
که اینجا هرچیزی به قدرِ دیگری ممکن است.
___
برایِ آنها که میگویند: «من»، «من» نقطهست
نقطهای چنان ثابت که رأسِ کوه
برایِ من اما «من»
وارونهیِ هرچیزِ روشنیست.