کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

۱

من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربه‌دیر می‌دیدم. می‌دانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشان‌ام داده بود- اما همیشه فاصله‌ای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بوده‌ام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهره‌ی پدرم را از دور تماشا کنم.

من می‌دانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمی‌توانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها می‌گذشت. که نمی‌گذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر می‌شد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا می‌کردم تا صدای‌ام را به او برسانم. و نمی‌دانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برای‌ام می‌کرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف می‌زدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جواب‌ام را می‌داد. “خواب‌ که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و  گفت که ببوسم‌ات.”

و بعد در باقی سال‌های زندگی‌ام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کرده‌ام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشته‌ام و آن لب‌های مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا می‌کند که مادر من است، من اول دهن‌اش را بو می‌کنم. و معمولا هم طرف باد هوا می‌شود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار می‌کنم. و هربار که تکرارش می‌کنم، بیشتر به خود جنبه‌ی کمیک می‌گیرد.


گرچه خود را قدوه‌ی اصحاب دید

چند شب برهم چنان درخواب دید

کز حرم در روم‌اش افتادی مقام

سجده می‌کردی بتی را بر دوام

(عطار نیشابوری)


۲

سر صبح داشتم برای یکی می‌گفتم که فلان وضعیت زیاد برای‌ام پیش آمده.

صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحث‌اش بود- دقیقا چی‌ست و چه کیفیتی دارد.


در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض می‌شود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.

و هر دو دقیقا وضعیتی‌ست که بعد مستی رخ می‌دهد.


شب‌هایی که آدم به بدمستی می‌گذراندشان، معمولا به صبح‌هایی جهنمی ختم می‌شوند. 

- حالا تو دوباره هشیار شده‌ای. این تو و این دنیا.

و آدم چشم که باز می‌کند حسابی تشنه‌ است. می‌رود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب می‌خورد و توی راه چشم‌اش می‌افتد به رفیق هم‌پیاله‌اش که بی‌هوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی می‌خواهد این‌ها را جمع کند.

و درست همین وقت، من به چهره‌ی دوست بی‌هوش‌ام نگاه می‌کنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چه‌قدر خوب است که آدم یک دوست بی‌هوش به این زیبایی داشته باشد. نگاه‌اش کن که انگار هیچ‌وقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که می‌بینی‌ش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ارضای کامل- از همیشه بی‌دفاع‌تر است.

با خودم فکر می‌کنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چه‌گونه می‌دید؟  اما چاره‌ای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر می‌پرد. و آن‌که زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست می‌گیرد.

دوباره نگاه‌اش می‌کنم. من هنوز دوست‌اش دارم. اما دل‌ام می‌خواهد همیشه خواب بماند. دوست‌اش دارم و هیچ‌وقت هم این‌قدر از او متنفر نبوده‌ام. کاش هیچ‌وقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستی‌ات را توی ذهن‌ام نگه دارم. تصویر بدن‌ات را در پیچ و خم رقص و چشم‌های عزیزت را که پیک‌به‌پیک گنگ‌تر می‌شدند. عزیزم هزاربار می‌بوسم‌ات اما کاش هیچ‌وقت بیدار نشوی. چون سخت‌ام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چه‌کار کنیم؟


اما به هرحال این دوست بی‌هوش من دوباره بیدار می‌شود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرف‌های ما معنی می‌دهند. دوباره سنگین شده‌ایم. سخت‌ترین مرحله‌ی روز همین‌جاست. کدام زبان آن‌قدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدم‌های تنبل و کم‌هوش این‌جا سقوط می‌کنند. آدم کم‌حوصله این‌جا سقوط می‌کند. این مهلکه‌ای‌ست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که می‌پرد تازه شروع می‌کند به حساب و کتاب. امتحان‌ات می‌کند. تو اگر بتوانی هزینه‌ی بی‌خبری‌ات را پرداخت کنی، الکل دروازه‌ی روز را و دروازه‌ی خبر را به روی تو باز می‌کند. هرچه خورده‌ای حلال که می‌شود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش می‌شود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد می‌شوند. 


ب.ت: دو اصطلاح «سکر» و «صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره می‌کنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاری‌ات بربیایی. که سخت است.


عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست

(مولوی بلخی)


۳

جبرگرایی میلی‌ست به ابدی‌کردن کودکی.

و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمی‌خواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهای‌اش را به رسمیت بشناسد.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت

مانند امر مقدّس، چیزهای پوچ نیز ما را از این که درباره شان سخن بگوییم بر حذر می دارند. اولی از آن می ترسد که رازش آشکار شود دومی از آن که دروغش بر ملا.

از این رو در زبان تو نوعی کرختی و تنبلی ایجاد می کند.

هر دو تو را از غذا خوردن باز می دارند. اولی روزه دارت می کند، دومی کم اشتها.

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۹
عرفان پاپری دیانت

1

سرم را می برم

و در باغچه می کارم

و آنگاه با تنی بی سر

در کنار باغچه می نشینم


درختی خواهد رویید

که میوه هایش

سرِ من اند

آن گاه با هزاران چشم

به تنم نگاه خواهم کرد

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت