در یک مرابطه ما خود-مان را از سخن گفتنِ با هم ناگزیر میبینیم. چون برایِ خلقِ محبت راهی غیر از مکالمه نمیشناسیم، نیاموختهایم و یا اصلاً وجود ندارد.
ما به قصدِ زیباکردنِ هم واردِ جهنمِ گفتوگو میشویم. و بیربطیِ لغاتِمان از هم و از خود دلزدهمان میکند. و یا گاهی که کمی همزبانتر میشویم، تپههایی از لذت میانِ ما میروید. تپههایی که مثلِ آتشفشان از زمینِ زبانِ ما بیرون میریزند و بعد با سرعتی خجالتآور با پستیها و گنگیهایِ همیشگیِ زبان محاصره میشوند.
شرمندهی هم میشویم.
ذهنِ ما از خلقِ محبت بازمیماند. زبانهایِ مان را خاموش میکنیم اما بدنهایِ ما هم از مکالمه با هم عاجز اند. شروع میکنیم به بوسیدن و لمسِ هم اما دیر یا زود بیهوده میشویم هردو، هم برایِ خود و هم برایِ هم.
هم را لمس میکنیم و روزنههایِ هم را میبندیم. و چون تن را برایِ کاری غیر از کارِ خود-اش (یعنی گفتوگو) به کار گرفته بودیم، خشک میشود. مجسمه میشود.
ما باز از محبت باز میمانیم.
اشتباه نکن. نه که ما هم را دوست نداشته باشیم. داریم. همیشه هم را دوست داشتهایم و هنوز هم داریم اما عاجز ایم. از محبت کردن به هم عاجز ایم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم به هم. سر به هر دری میزنیم و باز نمیشویم.
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست
اگرچه منحنیِ آب بالشِ خوبیست
برای خوابِ دلآویز و تردِ نیلوفر
همیشه فاصلهای هست
(سهراب)