بچه که بودم، راهِ خیابان را تا خانه به دو میرفتم و با صدای بلند (به گوشِ خودم بلند حداقل) اصوات بیمعنی درمیآوردم و نگاهم را به زمین میدوختم که جن و جادوگر در آن تاریکی خودشان را نشانم ندهند. حتی یادم هست دقیق، که نمیترسیدم که شکارم کنند، فقط دلم نمیخواست جن و پری ببینم.
امروز، که بیست و دو سالم تمام شد، میبینم که هیچ فرق نکردهام. هنوز همانم. در کوچههای روشنتری میدوم. زیرلب اصوات معنیدارتری میخوانم، و با صدای آهستهتر. اما از موجوداتی به همان اندازه نامرئی وحشت دارم.