شعر از : Stephen Crane
ترجمه: عرفان پاپری دیانت
۱
زمانی ترانه ای به خاطر داشتم
ترانه ای که سرتاسر پرنده بود
_راست می گویم. باورم کن_
پرندگان را در قفسی کرده بودم.
وآن گاه که در قفس را گشودم
آه. تمام پرندگان به آسمان گریختند.
فریاد کشیدم:
"ای خیال های کوچک من بازگردید"
اما پرندگان تنها خندیدند
و پرواز کنان دور شدند از نظرم
آن قدر دور
که چون دانه های ریگی شدند
معلّق
میان من و آسمان
۲
روحی گریخت
به گستره ی شب
و چون می گریخت، می گفت:
"خدایا... خدایا... "
به دره های سیاه مرگ و لجن رفت
و تنها می گفت:
"خدایا... خدایا..."
گودال و غار
به تمسخر اش
پژواک سر دادند:
"خدایا... خدایا..."
و در آخر
پر از خشم و انکار
فریاد کشید:
"خدایی نیست"
دستی
_شمشیر آسمان گویی_
به تندی بر او کوفت
و او
مرده بود.
۳
مردمان بسیار
در آن صفوف پرهیاهو
گرد آمده بودند
هیچ یک نمی دانستند که کجایند
اما در آن چه رخ می داد
همه برابر بود
چه پیروزی بود و چه شکست
یکی بود امّا
که قدم به راهی دیگر گذاشت
تنها به بیشه های هول و هراس رفت
و در آخر
به تنهایی مرد.
امّا مردمان گفتند:
"چه مایه دلیر بود او"
۴
پیش گویی را دیدم
که کتاب خرد را در دست داشت
گفتمش:
"آقا بگذار کتاب ات را بخوانم"
گفت:
"بچه..."
گفتم:
"کودکم مپندار.
چرا که بسی بیش از آن چه تو در دست داری را
من پیش از این دانسته ام
آری... بسی بیشتر"
پیش گو خندید
سپس کتاب اش را گشود و
در برابر من گذاشت
و عجبا که به ناگاه کور شده بودم.
۵
سرزمینی بود که در آن
هیچ بنفشه ای نمی رویید.
مسافری ناگهان پرسید:
"چرا؟"
مردمان به پاسخ اش گفتند:
" یک روز بنفشه های این سرزمین
به ما گفتند
تا روزی که
زنی به اختیار
عاشق اش را به دیگری وانهد
ما در عذابی خونین خواهیم بود."
و مردمان
غمزده گفتند:
" در این جا هیچ بنفشه ای نیست."