اثر : آرسنی تارکوفسکی
مرد کور
نشسته بر صندلی سرد قطار
از شهر دور، به خانه برمی گشت
کنارش، فرشته ی سرنوشت نشسته
با او به نجوا چنین می گفت:
" اندوهت از چیست؟
غمت از کجاست؟"
غمش از درد کوری بود و
رنج جنگ زدگی
"اما بدان که اگر نابینا نبودی
بی گمان زنده نمی ماندی
آنان تو را نکشتند
چرا که تو کور بودی و بی چیز
و پنداشتند که هیچ نیستی
حالا
بگذار تا این کوله بار تهی را، این کوله بار پاره را
از دوشت بردارم
و چشمانت را بگشایم به نور"
مرد
همراه با سرنوشت خویش
به خانه برمی گشت
و شاد بود
ازین که نابیناست
و زیرلب شکر می گفت
ترجمه: خرداد 95
۰ نظر
۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹