بیکلاه [شعر_ترجمه]
چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۴۳ ب.ظ
شعر از Fabian_Hirts
به فارسی عرفان پاپریدیانت
صحرایِ آب
تا کمرگاهام آمده بالا
پاهایم بر انبوهِ ماسهها
و لبام یکسره سلامیست
به مرغِ دریایی.
زرد و آبی و گاه زردآبی
آفتاب میتابد
بر صورتام
و وزن
از پاهایم گریخته
میافتم
بر گسترهیِ نمکزار دراز میکشم
و بسط مییابم.
میانِ این اقیانوسِ ماسه
بر این صحرایِ آب
چون لکهی کوچکی
شناکنان میروم
و حالا اینگونه فکر میکنم با خودم که:
بنیانِ جهان بر انرژیست
و آدمیان را
به قدرِ کفایت کلاه بر سر نیست.
۹۶/۰۸/۰۳