ممنوع [داستانک]
دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۴۳ ب.ظ
در آغاز به نظر می رسید که اتّفاقی ساده باشد. آن قدر ساده که حتی به نظر می رسید نیازی نیست درباره ی آن چیزی بدانیم.
صدای انفجار بود. در گوشه ی یکی از محله های معمولی شهر، یک روز صبح زود صدای انفجاری شنیده شد. عده ای را به محل حادثه فرستادیم اما هیچ یک از آن ها دیگر دیده نشدند. دیگرانی را در پی آن ها فرستادیم و آن ها نیز برنگشتند.
حالا سال هاست از آن صدای انفجار می گذرد. و هنوز نمی دانیم که صدا از چه بود. و آن گوشه ی شهر، سال هاست خالی و بی تردد مانده.