یک نفر میگفت که یکی از گدایان شهرمان را دیدم که هنگام غروب به دیوارهٔ پل روی رودخانه تکیه زده بود و پاهایش را دراز کرده بود و قوطی کنسروی را با ولع سر میکشید. من از دیدن این صحنه بسیار منزجر شدم. در نظرم شبیه حیوانی بود که توانسته یک روز دیگر خودش را زنده نگه دارد و بی هیچ درکی از آینده - که خصیصهٔ مردم ارجمند است - تمام روز را به همین قوطی کنسرو فکر کرده و دست آخر٬ با مزاحمتهای پیاپی برای دیگران آن را به چنگ آورده و حالا جلوی چشم همه نشسته و حیات رقتانگیزش را در چشم عابران فرو میکند. در حالی که نگاهم را از او میدزدیدم٬ گفتم هی راه را بند آوردهای. گدا گفت چشم آقا و قوطی کنسروش را گذاشت خودش را توی آب رودخانه انداخت.
۰ نظر
۰۶ آذر ۰۳ ، ۰۶:۴۴