کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۲
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۹
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۴
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۵
    .

آخرین نظرات

  • ۲۳ آذر ۰۳، ۲۳:۴۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۷ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

.و زمینت به ریسمان تقسیم خواهد شد و تو در زمین نجس خواهی مرد

عاموس ۷:۱۷

ــــــــ

در محدودهٔ ما آبادی‌ای هست که سال‌هاست به آن قریهٔ دیو یا ده روسپیان می‌گوییم. سال‌هاست که آن قریه در حصاری از ساروج و آتش محبوس است و هیچ‌کس نمی‌داند که عاقبت آن قریه و ساکنان پلیدش چه خواهد شد. پیران ما که وقایع گذشته را به خاطر دارند می‌گویند که قریب به پنجاه سال پیش این قریه به عقد دیو درآمد. در آن‌وقت٬ می‌گویند که مردان قریه به قصد زیارت و تاراج به آن‌سوی کوهستان رفته بودند. می‌گویند که در غیاب مردان آبادی٬ یک وقت مردی بلندقامت و گیس‌بافته در لباس قصه‌گویان وارد آبادی شد. با خود٬ می‌گویند٬ گاری‌ای داشت و در آن اشیاء پرنقش و نگار گذاشته بود. زنان آبادی دور او حلقه زدند و آن هدیه‌های به حرز آلوده را با آزمندی از او گرفتند و به خود آویختند و در خانه‌هایشان نصب کردند. سپس به جبران آن چه از او گرفته بودند او را در خانه‌ای جای دادند. سپس نزد او نشستند و به قصه‌های دروغین او گوش سپردند و خرد خود را به وی تسلیم نمودند. به این ترتیب همهٔ زنان آبادی٬ حتی پیرزنان و آن دیگرانی که هنوز قادر به حمل جنین نبودند٬ با نطفهٔ آن مرد گیس‌بافته باردار شدند. او تا چند وقت در آبادی ماند و بعد از مدتی در خفا آبادی را ترک کرد و ناپدید شد. زنان از شرم آنچه کرده بودند واقعه را مسکوت گذاشتند اما هنگامی که وقت زاییدن رسید از سر ناچاری کودکانشان را به دهات دیگر فرستادند و کمک خواستند. هنگامی که زنان قابله به آبادی ایشان رسیدند٬ لاشهٔ بعضی از آن زنان با شکم‌های پاره در گوشه‌ کنار آبادی افتاده بود. پس به بالین زندگان رفتند و هنگامی که نوزادان را از شرمگاه‌های ایشان بیرون کشیدند٬ از آنچه دیدند به وحشت افتادند٬ چرا که هیچ یک از نوزدان به فرزند پاکیزهٔ آدمیزاد شباهتی نداشت. از گلویشان٬ هنگامی که از شرمگاه مادرانشان بیرون آمدند٬ اصوات ناهموار بیرون می‌آمد. بدن‌های بعضیشان٬ می‌گویند٬ پشت پرده‌ای از مو ناپیدا بود و بعضی چنان لزج بودند که در دست قابله‌ها می‌لغزیدند و بر زمین پخش می‌شدند. بعضی روی گونه‌هایشان زائده‌ای شبیه خرطوم داشتند و بعضی حدقهٔ چشم‌هایشان خالی بود. بعضی نام مخفی خداوند را در حالی که قهقهه می‌زدند بر زبان می‌آوردند و از حلقومشان خون بیرون می‌زد و بر صورت قابله‌هایشان می‌پاشید. پسرانشان ذکر مختون و دخترانشان فرج‌های فراخ داشتند. کودکان آبادی با نفرت به برادران و خواهران ناتنی خود نگاه می‌کردند و قابله‌ها٬ در حالی زنان را لعنت می‌کردند و بر شرمگاه‌های زخمیشان تف می‌انداختند٬ نوزادان را بر زمین رها کردند و به همراه کودکان از آن آبادی گریختند و به دهات خود بازگشتند و دیگران را از آنچه دیده بودند مطلع ساختند. مردمِ وحشت‌زده فی‌الفور به سوی آبادی‌ای که از همان وقت قریهٔ دیو یا ده روسپیان نام گرفت حرکت کردند. بعضی گفتند که باید آبادی را همراه ساکنان نفرت‌انگیزش آتش زد. برخی گفتند که معلوم نیست که عاقبت آن کار چه خواهد شد. نهایتاً تصمیم بر این شد که آبادی را محصور کنند. پس دور آبادی خطی مدور کشیدند و از همان روز کار ساختن حصار را آغاز نمودند. در ابتدا دور تا دور آبادی خندقی حفر کردند. در آن وقت٬ بعضی از زنان و بعضی از نوزادان خود در حالی که بر زمین می‌خزیدند خود را به آن خط می‌رساندند و می‌کوشیدند که از آن بگذرند. مردمی که مشغول ساخت حصار بودند بر سرشان بیل و کلنگ می‌کوفتند و ایشان را پس می‌راندند. طولی نکشید که به دور آن قریه و مردم پلیدش دیواری کشیدند و سپس پشت آن دیوار در گودال‌هایی با فاصله از هم آتش افروختند و از همان وقت کسانی مأمور زنده نگه داشتن آن حصار آتشین شده‌اند و آن را تا به امروز روشن نگه داشته‌اند. در ابتدا گمان می‌کردند که ممکن است آن جانوران و مادرانشان در اثر تنهایی و تشنگی هلاک شوند. اما مدت‌ها گذشت و صدای زاری زنان و عربدهٔ نوزادانشان قطع نشد. هیچ یک از ما نمی‌دانیم که آن مخلوقات چه‌قدر عمر خواهند کرد. حالا نزدیک به پنجاه سال گذشته و بسیاری از کسانی که تولد ایشان را به چشم دیده بودند در خاک خفته‌اند اما صدای آن‌ها هنوز از پشت حصار به گوش می‌رسد.

۲ نظر ۳۰ آذر ۰۳ ، ۱۷:۰۶
عرفان پاپری دیانت

.

من توی بیشه چشمم می‌افتد به یک گوزن بسیار جوانی٬ که چون جوان است حرف آدمیزاد سرش نمی‌شود (پیرترهایشان به واسطهٔ برخوردهای متعدد با شکارچیان قدری زبان ما را یاد گرفته‌اند)٬ و محض همین باید شکارش کرد. من از دور کمین می‌کنم و آن گوزن جوان را در خفا زیر نظر می‌گیرم. سال‌هاست اسلحه را بر خودم قدغن کرده‌ام چرا که معتقدم باید میان شکار و شکارچی یک تناسبی باشد و در عرصهٔ شکار معتقد شده‌ام که باید به اصول جوانمردی و مروت پایبند بود. در عوض کاری که می‌کنم این است که مثل دیگر درندگان به دنبال حیوان می‌دوم و وقتی که نزدیکش شدم خودم را روی او می‌اندازم و با دندان‌هایم _که حالا بعد از سال‌ها درندگی کردن بسیار هم تیز شده‌اند_ گلویش را پاره می‌کنم و یا اگر بتوانم دستانم را دور گردنش می‌پیچم و آن‌قدر نگه می‌دارم که از تقلا بیفتد و نهایتاً راه نفسش بسته شود. اما گوزن بسیار حیوان بدقلقی است و شکار کردنش تقریباً کار نشدنی‌ای است و بسیار به بخت و اقبال آدم بستگی دارد. دلیلش هم این است که شاخ دارد٬ و این عین ناجوانمردی است. چون من سلاحم را با خودم به شکارگاه نمی‌آورم (و اگر بخواهم صادق باشم به واسطهٔ رعایت اصول جوانمردی در گذر سالها کار با اسلحه هم تقریباً فراموشم شده است) ولی گوزن و باقی حیوانات شاخدار در وقت شکار مسلح‌اند. به همین خاطر گلاویز شدن با آن‌ها عموماً کار خطرناکی است٬ گواهش هم چند زخمی است که روی سرشانه و روی گونه و روی ران چپم برداشته‌ام. گرفتاری بزرگتر این است که تعقیب کردن گوزن هم کار عاقلانه‌ای نیست. به این خاطر که وقتی آدم دنبالشان می‌دود٬ هرچه که بیشتر فرار کنند شاخشان تیزتر و بلندتر می‌شود. این بسیار چیز عجیبی است. همیشه برایم سؤال بوده که آیا این به خاطر اقبال تاریک من است و یا خاصیت همیشگی گوزن‌هاست. همیشه دلم می‌خواهد این را از شکارچیان دیگر بپرسم اما من بسیار تنها هستم و تا به حال در زندگی‌ام شکارچی دیگری ندیده‌ام٬ دلیلش هم این است که برای شکار می‌روم جاهایی که معمولاً کسی نمی‌آید. به هر ترتیب٬ همیشه این خطر هست که اگر تعقیب طولانی شود٬ شاخ حیوان چنان تیز شود که دیگر نشود با او درگیر شد. و همیشه ممکن که حیوان فراری یک آن به خودش بیاید و سنگینی شاخش را روی سرش احساس کند و دست از فرار بردارد و برگردد و شاخش را در سینه‌ام فرو کند. هرچند چنان که واضح است حیوانات معمولاً بسیار کم‌هوشند و از مزایایی که به ارزانی در اختیارشان قرار گرفته بی‌خبرند. اما با این‌حال کسی که جانب احتیاط را رعایت کند پا به چنین میدان ناجوانمردانه‌ای نمی‌گذارد. به همین خاطر٬ من همیشه یک جا کمین می‌کنم و صبر می‌کنم تا به اشتباه یا از سر کنجکاوی بیایند سمتم و آن وقت غافلگیرشان می‌کنم. به همین خاطر است که گفتم شکار اینگونه حیوانات بسیار به بخت و اقبال آدم بستگی دارد٬ چون تنها راهش این است که سر راه آدم سبز شوند. به همین خاطر نشسته‌ام و از دور تماشایش می‌کنم و منتظرم که پا به مسلخ بگذارد. و مدت‌هاست که کارهایش را زیر نظر گرفته‌ام. و هر کاری که می‌کند باعث می‌شود که به خوردنش بی‌میل‌تر شوم. هی خودش را به دار و درخت می‌کوبد. مثل کسانی که هیچ بویی از آداب‌دانی نبرده‌اند به علف‌های نورسته یورش می‌برد و بی هیچ ملاحظه‌ای زیر دندان‌هایش لهشان می‌کند. و بعد یک گوشه درازکش می‌افتد و آنچه را که با بی‌حرمتی بلعیده به شکل بسیار چندش‌آوری نشخوار می‌کند. و در گه خودش دست و پا می‌زند. و تمام وقتش را در چنین بطالت خجالت‌آوری می‌گذراند. من از دور نگاهش می‌کنم و هر لحظه در نظرم ذلیل‌تر می‌شود. با خودم می‌گویم که کاش تفنگم را با خودم آورده بودم و از همین‌جا که نشسته‌ام که یک تیر توی جمجمه‌اش خالی می‌کردم و می‌نشستم نگاه می‌کردم که کرکس‌ها از آسمان فرود بیایند و با لاشه‌اش همان کاری را کنند که او با علف‌ می‌کرد. 

___

ܝܘܡ ܟ ܒܝܪܚ ܟܢܘܢ ܐ

۰ نظر ۳۰ آذر ۰۳ ، ۰۰:۵۷
عرفان پاپری دیانت

.

یکی از دلایلی که زندگی برای من دشوار است این است که من از همه طرف و به همه شکلی سرکوب می‌شوم. وقتی که بی‌تعارف به وضعیت خودم در این دنیا نگاه می‌کنم، واضح است که نیروهای جورواجوری دارند مرا، با فردیتی که دارم، به حاشیه می‌رانند و له می‌کنند. این ساده‌ترین و واضح‌ترین شکل سرکوب است. من در برابر این سرکوب تمام عیار هیچ مقاومتی نمی‌کنم. از کسانی که پیش از من با چنین هیولایی گلاویز بوده‌اند یاد گرفته‌ام و سعی می‌کنم که مثل ماهی از میان دست‌هایش لیز بخورم و یا اگر چشمش به من افتاد استتار کنم. من به هیچ اکثریتی تعلق ندارم و به همین خاطر با هیچ صدای بزرگتری در این دنیا هم‌صدا نیستم. من از حیث نژاد و ملیت و زبان در اقلیتم. از حیث فکر و عقیده در اقلیتم. سلیقهٔ من در اقلیت است. و چیزهایی که هویت مرا می‌سازند و چیزهایی که تاریخ شخصی مرا به وجود آورده‌اند هیچ کدام مرا به هیچ اکثریت نیرومندی متصل نمی‌کند. من در این دنیا شبیه خودم زندگی کردم. به همان راه باریکی رفتم که سرنوشت پیش پایم می‌کشید و در بزرگراهی که مال دیگران بود پا نگذاشتم. به همین خاطر، به چیزی تبدیل شدم که جبراً به خودم منحصر کرده است. من با دیگران تجربهٔ مشترکی ندارم. حتی اگر بعضی فکرهای من به بعضی فکرهای دیگران شبیه باشند، نهایتاً شبیه به هم فکر نمی‌کنیم. من از هیچ شادی جمعی‌ای شاد نمی‌شوم و به هیچ عزای عمومی‌ای نه می‌روم و نه راهم می‌دهند. لاجرم من در اوقات شادی‌ام تنها هستم و در وقت عزا کسی شریکم نیست. وجود من در این دنیا جرم است به این خاطر که کلماتم را خودم ساخته‌ام. من زبانی را که با آن حرف می‌زنم خودم ساخته‌ام و از در و همسایه و یا فلان روزنامهٔ کثیرالانتشار لغت قرض نکرده‌ام. به همین خاطر نمی‌توانم با کسی گفتگو کنم. من در این زندگی هیچ وقت با هیچ کس و هیچ چیز مصالحه نکردم، و البته که جبراً و نه از سر کله‌شقی. من هیچ بدم نمی‌آید که جایی با دیگرانی هم‌صدا شوم اما نمی‌توانم آن چیزی را که دیده‌ام ندیده باشم. مرابطهٔ من با دیگران روز به روز خشونت‌بارتر می‌شود. بسیار شده است که کسی خواسته با من حرف بزند اما آن حرف را با یک زبان به خیال خودش مشترک و همه‌فهمی زده و من بسیار ناامید و عصبانی شده‌ام که آن طرف زبان مرا حدس زده و فرض گرفته بی‌ آن که از قبل جستجو و یا سؤال کرده باشد. هر چه می‌گذرد من بیشتر از پیش از طرف جهان بیرون تهدید می‌شوم. و هرچه که بیشتر تهدید می‌شوم پرخاشگرتر می‌شوم. مدت‌هاست که هر چیزی کمتر از محبت خویشاوندانه و دوستی تمام عیار را خصومت به حساب می‌آورم و با کسانی که در محبت و ارادتشان نسبت به خودم ذره‌ای تردید داشته باشم شبیه دشمن رفتار می‌کنم. 

کسانی که به یک دلیل مشترکی تحت سرکوب بوده‌اند، همدیگر را پیدا می‌کنند و به واسطهٔ صدایی که می‌سازند هزینهٔ سرکوبشان را بالا می‌برند و این‌گونه گاهی بر تیغهٔ سرکوب چیره می‌شوند. اما من صرفاً به خاطر وجود خودم، و به خاطر تاریخی که بر «من» گذشته سرکوب می‌شوم. مثل کسی که یک بیماری‌ای داشته باشد که اسمی برایش نیست. چنین کسی ممکن است اسمش بر آن مرض ثبت شود تا اگر کسی بعدتر به بلایی شبیه آن مبتلا شد اسمی برایش باشد. من از صبح که بیدار می‌شوم تا صبح فردا که دوباره در خواب فرو می‌روم این سنگ را با خودم حمل می‌کنم. 

۰ نظر ۲۳ آذر ۰۳ ، ۱۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

.

283/495. 

۱ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۱۹:۱۲
عرفان پاپری دیانت

.

231/495. 

۱ نظر ۱۹ آذر ۰۳ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

.

صدای شیپور به ته دریاچه می‌رسد؟

۰ نظر ۱۴ آذر ۰۳ ، ۲۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت

.

یک نفر می‌گفت که یکی از گدایان شهرمان را دیدم که هنگام غروب به دیوارهٔ پل روی رودخانه تکیه زده بود و پاهایش را دراز کرده بود و قوطی کنسروی را با ولع سر می‌کشید. من از دیدن این صحنه بسیار منزجر شدم. در نظرم شبیه حیوانی بود که توانسته یک روز دیگر خودش را زنده نگه دارد و بی هیچ درکی از آینده - که خصیصهٔ مردم ارجمند است - تمام روز را به همین قوطی کنسرو فکر کرده و دست آخر٬ با مزاحمت‌های پیاپی برای دیگران آن را به چنگ آورده و حالا جلوی چشم همه نشسته و حیات رقت‌انگیزش را در چشم عابران فرو می‌کند. در حالی که نگاهم را از او می‌دزدیدم٬ گفتم هی راه را بند آورده‌ای. گدا گفت چشم آقا و قوطی کنسروش را گذاشت خودش را توی آب رودخانه انداخت.  

۰ نظر ۰۵ آذر ۰۳ ، ۲۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت