یک قاعدهٔ کلی:
زبان همیشه زبان من است. حتی اگر زمین زمین شما باشد.
من به محض این که بپذیرم به لغات دیگری حرف بزنم مغلوب او شدهام.
یک قاعدهٔ کلی:
زبان همیشه زبان من است. حتی اگر زمین زمین شما باشد.
من به محض این که بپذیرم به لغات دیگری حرف بزنم مغلوب او شدهام.
یک آدمی در گذشتهٔ من هست که اگرچه بسیار دور است اما هیچگاه به تمامی غریبه نیست. آدم خوبی هم هست و تا به حال بدیای در حق من نکرده که نشود فراموشش کرد. گاهی فکر میکنم که چرا این آدم و این دوست سالهای دور من، در گذشته منجمد شده؟ هر بار که سعی میکنیم این دوری سرسامآوری را که میان ماست کوتاه کنیم، از هم دورتر میشویم. من مطمئنم که او آدم بدی نیست. اما هر بار که با من حرف میزند ناخودآگاه، بی آن که قصدی داشته باشد مرا میرنجاند. من هر بار که از خیالم میگذرد که شاید او آدمی است که باید نزدیک خودم داشته باشم، وقتی که خاطراتم را با او زیر و رو میکنم که بلکه چیزی پیدا کنم که بشود بهش چنگ انداخت، هیچ چیزی دستم را نمیگیرد. به همین خاطر، مجبور شدهام که این طور فکر کنم که آن آدم تجسم غریبگی است. ماهیتاً با من غریبه است. تقریباً هیچ چیزی راجع به من نمیداند و همیشه الگویی را که لابد در خودش و در دیگران میبیند میاندازد روی من و هر بار به یادم میآید که این آدم دست خودش نیست و قصد بدی ندارد، صرفاً غریبه است.
امروز دقیقاً یکسال از آن صبحی که با مامان خداحافظی کردم گذشت. و خیلی اتفاقی٬ دقیقاً همین امروز پستچی در زد و نامهای را برایم نوشته بودند به دستم داد. امروز عصر من با چشمانم خط مامان را دیدم. وقتی که آن کاغذ را که او با دست خودش رویش نوشته بود توی دستم گرفتم٬ احساس کردم که دوباره بعد یکسال خود او را توی بغل گرفتهام.
ای کاش زندگیای که پیش روی من است به آن تلخیای که قرار است بگذرد نگذرد.
بیاید ملکوتت بر زمین»
«آنگونه که هست در آسمان
____
سپس سروران زمین را مهیا نمودند و آدمیان و حیوانات را، با اسلحهای که به ایشان داده بودند، روانهٔ منزلگاه تازه کردند. آنگاه نیرومندترینشان زمین را با دست پرتوان خود چرخاند و خورشید را به عقب راند تا دورتر از زمین بایستد.
و به این شیوه زمین به حرکت افتاد و آدمیان و حیوانات بر خشکیها و کوهها و در دریاها و دشتهای زمین به جنب و جوش افتادند. هزاره بعد هزاره، زمین به دور خود چرخید، و شیران آهوان را به وحشت انداختند، و ماران تخم پرندگان را در آشیانههایشان شکستند، و آدمیان مورچگان را زیرپاهای خود له کردند، و زنان یکدیگر را ربودند، و برای دزدیدن مروارید جگر صدفها را پاره کردند. پس زمین پیر شد، و از نفس افتاد، و آهستهتر چرخید، و خورشید نزدیکتر و نزدیکتر آمد، و حیوانات و آدمیان در زمین ملول شدند و از هلاک یکدیگر به ستوه آمدند. پس دور هم گرد آمدند تا نزد سروران بروند. و سه روز راه پیمودند و غروب روز سوم، سروران را یافتند که در کنار چشمهای فرود آمده بودند و در اردوگاه خود به شادی نشسته بودند. حیوانات و آدمیان گفتند «ما از هلاک هم ملول شدهایم.» سروران به ایشان گفتند «پس یکدیگر را هلاک نکنید.» و باز گفتند «اما شما یکدیگر را هلاک خواهید کرد» و باز گفتند «مگر آنچه را که در روز نخست به شما بخشیدیم باز پس دهید.» پس حیوانات و آدمیان به صف ایستادند و هر گروه سلاحی را که در آغاز از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. فیلان و دیگر جانورانی که به ایشان جثهٔ بزرگ داده شده بود بزرگی جثههایشان را باز پس دادند. آنانی که به شاخهای بلند مجهز بودند٬ چون گوزنان و کرگدنان٬ شاخهایشان را باز پس دادند و آنانی که به دندانها یا چنگالهای هراسناک مجهز بودند٬ چون گرگان و پلنگان٬ دندانها و چنگالهای هراسناکشان را باز پس دادند. و ماران زهر خویش را باز پس دادند. دیگرانی که تیزرو و سبک بودند چابکی پاهایشان را را باز پس دادند. و زنان سلاحی را که از سروران گرفته بودند باز پس دادند. و آنانی که زره به تن داشتند٬ چون سنگپشت و صدف٬ زرههایشان را تسلیم نمودند. و آنانی که بال پرواز داشتند و در هوا میگریختند٬ بالهایشان را باز پس دادند. و آنانی که در زمین میگریختند٬ حفرههای زمین بر ایشان بسته شدند. و آنانی که شکار دیگران بودند و در عوض به ایشان کثرت در اولاد داده شده بود٬ اندکزا و کم تعداد گردیدند٬ زیرا دیگر شکار کسی نبودند. و آنانی که همرنگ سبزهها و رستنیها میشدند رنگهایشان متمایز گردید. و به این ترتیب٬ هر گروه سلاحی را که در روز نخست از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. و نوبت به آدمیان رسید که آخر از همه در انتهای صف ایستاده بودند و سلاحشان کلماتی بود که در حنجرههای خود میساختند. و هنگامی که نوبت به ایشان رسید٬ آخرین کلماتشان را در گوش یکدیگر نجوا کردند و سپس ایشان نیز سلاح خود را باز پس دادند و گنگ و بیزبان گردیدند.
پس حیوانات و آدمیان به جایگاههای خود بازگشتند و بر زمین پراکنده شدند و یکدیگر را هلاک نکردند. و اینگونه زمین ایام کهنسالی خود را سپری کرد. زمین آرام گرفت. و آفتاب، هر روز تند و تندتر میتابید و با نور سوزان خود زمین را احاطه مینمود. و در شدت آفتاب، گیاهان و رستنیها نمو یافتند و فراوان شدند و صورت زمین را پوشاندند. و درختان قد کشیدند و شاخههایشان در بلندایی که چشم از دیدن آن عاجز بود، بسیار دور از زمین و بسیار نزدیک به خورشید، به هم رسیدند و در هم گره خوردند و زمین را در سایهٔ خود فروبردند و راه آسمان را بستند.
من خیلی خیلی زود احساس کردم که نشویل برایم تبدیل به خانه شده است. این را اولین بار زمستان امسال متوجه شدم که چند روزی برای سفر رفته بودم کالیفرنیا و شبی که برگشتم٬ از فرودگاه نشویل که آمدم بیرون٬ احساس کردم شهری که من غریبهاش بودم حالا بسیار بسیار آشناست. یادم میآید باران تندی که میبارید٬ آسودگی خیابانها و حتی قیافهٔ آدمهایی که نمیشناختم همه رنگی از آشنایی گرفته بودند٬ انگار نه انگار که چهار پنج ماه بیشتر نبود که در این شهر زندگی میکردم. من در نشویل هولناکترین لحظههای عمرم را گذراندم٬ و دقیقتر اگر بگویم٬ هولناکترین لحظهٔ عمرم را. غیر از آن٬ من در نشویل احساس دلتنگی کردم٬ احساس تنهایی کردم٬ احساس افسردگی کردم٬ و از همه بیشتر احساس غربت کردم. اما احساس غربت کردن برای آدمی که مهاجر است لابد ناگزیر است و من تصور میکنم که غریبه بودن در نشویل شاید آسانتر از غریبه بودن در شهرهای دیگر این دنیا باشد و به همین خاطر٬ پیش خودم از این شهر ممنونم. من نزدیک به هفت سال در تهران زندگی کردم٬ در آن شهر دوستان بسیار نزدیکی دارم٬ و بخش زیادی از خاطراتم را کوچه خیابانهای تهران ساختهاند٬ اما با این حال٬ حالا بعد از هفت سال اگر به تهران برگردم٬ هنوز غریبهام و هیچ احساس نمیکنم که به واقع ممکن است تهران برایم چیزی شبیه خانه شده باشد.
دیروز تقریباً مطمئن شدم که سال دیگر از نشویل میروم. امروز مثل بسیاری دیگر از روزهای تابستان هوا گرم و بارانی بود و شهر به نظر قدری خلوتتر از همیشه. چند روز پیش اثاثکشی کردم به یک آپارتمان تازهای و امروز دم غروب رفته بودم که کلید خانهٔ قبلی را بگذارم و برگردم. هنگامی که داشتم برمیگشتم٬ در راه احساس کردم که از همین حالا که هنوز روزهایم در نشویل حتی به سرازیری نرسیدهاند دلم برای این شهر و مهربانیاش تنگ شده است. نشویل برای من خانهٔ موقت بود٬ اما واقعاً خانه بود. هیچ نمیدانم که زندگی مرا به کجا میکشاند. شهر بعدیای که سر راه من سبز میشود شاید مثل تهران بیرحم و کریه باشد. اما هیچوقت فراموش نمیکنم که من در سفر زندگیام یک وقتی در این شهر٬ در نشویل٬ مهمان بودم و این شهر با من بسیار بخشنده و مهماننواز بود.