گاه شده است که به کسی که با او در دوستی نزدیکی بودهام گفتهام که «دلم میخواهد با تو همیشه به خوبی و به نشاط بگذرد.» معمولاً اولین جوابی که آدمها، معمولاً هم ناخودآگاه و غیرارادی، به این حرف میدهند این است که خوب اینطوری که نمیشود و همیشه بالا و پایین هست و تلخی همراه خوشی هست و از این قبیل.
به خیالشان عقل من به اینجا نرسیده و از خودشان نمیپرسند که این حرف صریحاً غلط را چرا شنیدهاند و باز نمیپرسند که چرا چنین جواب بدیهیای باید بدهند. عموماً میل به نظر داشتن و میل به عامل بودن، باعث میشود آدمها بسیار کم فکر کنند و بیشتر حرف بزنند و عمل کنند. نظر و عمل چنین آدمهایی را من معمولاً سعی میکنم ندیده بگیرم، و علیالخصوص وقتی که بعد از نادیده گرفته شدن برنمیگردند و نمیپرسند که چرا همه چیز اینقدر ساده برگزار شد، نسبت به معاملهای که باهاشان کردهام مطمئنتر میشوم. در عوض، عاشق آن کسانیام که به طرز مصنوعیای محتاطند و آنقدر به خودشان مطمئناند که از سر شهوت تصمیمگیرنده بودن، هر تصمیم مهلکی را نمیگیرند و مدام سکوت میکنند و میپرسند و هوش دیگران را هیچگاه دست کم نمیگیرند و از بس عاقلاند، مدام پی این اند که یکی را عاقلتر از خودشان پیدا کنند و افسار را به دست او بدهند. آدمی که وقتی بهش میگویی «نظر تو چیست؟» یا «هرچه تو بگویی» سریعاً متوجه بشود که چه دامی سر راهش پهن شده و زیرکی کند و دودستی ذغال داغ را نقاپد. چنین ذهن سالم و درخشانی معمولاً به ندرت پیدا میشود. برعکس تا بخواهی آدم عجولِ هولِ تنبل.