بالابلند عشوهگر نقشباز من
کوتاه کرد قصهٔ زهد دراز من
(حافظ)
۰ نظر
۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۲:۵۲
میگفت میخواهم با محبت خفهات کنم. و کرد. بعد میگفت چرا با من نفس نمیکشی؟
چند روز پیش توی یک قصهای ذکر درختی را خواندم که خشکیده بود و قرار بود میخ زمین باشد و معلوم نیست چند سال به درستی وظیفهی خود را به جا آورده بود. نویسندهی -عجالتاً بینام و نشان- قصه یک صحنهای را وصف کرده بود که گروه زنان به درخت نزدیک میشوند و بر تنه و بر ریشههای ازخاکبیرونزدهاش دست میکشند. و درخت عبوس قصه -که تا آن وقت به غیر از زمین هر موجود دیگری را از خودش رانده بود- در تن خشکیدهی وظیفهشناسش حس گرما میکند.
_
تو میتوانستی نجاتمان دهی. کافی بود با چیزی غیر از سیاههٔ وظایف تازه میآمدی.