سنگ پیر
سرش گیج میرود
پیشِ چشمش
باغ و رنگ و هزارتو.
و ذهنِ دستپاچهاش را
شاخهگلی سرمهای
به آتش کشیده.
لحظهی آخر است و
اتاق دمکرده
از بخارِ سنگ.
سنگ پیر
سرش گیج میرود
پیشِ چشمش
باغ و رنگ و هزارتو.
و ذهنِ دستپاچهاش را
شاخهگلی سرمهای
به آتش کشیده.
لحظهی آخر است و
اتاق دمکرده
از بخارِ سنگ.
آدمِ میانمایه، مایهاش را به میان میاندازد. خود را تا نیمه میسازد، و کامل به نظر میرسد.
جان دو نیمهست. یکنیمه میسازد. یکنیمه ویران میکند.
آدمِ کامل چیزی از خودش باقی نمیگذارد. نیمهی ویرانگرش به او اجازهی انتشار نمیدهد. با تمام جان خودش را میسازد و نابود میکند.
اما آدم میانمایه، مایهی بهنیمهرسیدهاش را ابراز میکند و تبدیل میشود به تصویری از کمال.
برج بابل را به یاد میآورم.
برای جلالالدین
سوار. سوار.
کیست که خود را پیاده نداند؟ کیست که روحش لگدکوبِ اسبها نباشد؟ کدام پیاده سوار نیست؟
اما صدای پای سواران سنگین است. تیز میدوند و
سه دهلیز. من در صرباهنگِ دویدنِ تو ضرب گرفتم. اما دهلیز. دویدن در دهلیز. دهلیز پیاده را خفیف میکند. خود را خفیف کردهام. نفس بکش پدر برایم نفس بکش.
در غمِ هجرِ رویِ تو رفته ز کف قرارِ دل
گر ننماییام تو رخ وای به حال زارِ دل
نیست شبی که تا سحر خون نفشانم از بصر
زانکه غمِ فراقِ تو کرده تمام کارِ دل
از مردان تاریکیِ چشمهایشان را دیدم و صخرهیِ صورتهایشان را. اما تاریکیِ چشم را عوضِ اشک میدهند. من گریهنکرده کور شدم.
آب هست. از گریههایِ شما دریا مانده برایِ ما. اما ظهرِ ظرفهای شکستهست. عادتکردهام به قدرِ تشنگی چشیدن. در شهرِ ما چشمهها همه سیراب میکنند. دروغ میگویند که خشکسالی آمده. بهعکس، وفورِ آب و گنداب است. اما آنها تشنگی را میخشکانند. آنها اشک را میخشکانند.
تو مرا باور مکن کز آفتاب
سیر گردم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید نومیدیِ من
عینِ صنعِ آفتاب است ای حسن
گوش نمیدهی. اشاره به خود میکنی فقط. رسمِ سواران است شاید که نمیایستند. میگویی که سرّ سوار در صدایِ سمِ اسب است. اما مرا صدایِ سمِ
اسب ویران کرده. چیزی بگو فقط چیزی بگو. گوش بده به من. گرمِ صحبتاید باهم صدایِ مرا نمیشنوید. میگویی بیا، بدو، بتاز. اما این آمدن و نشنیدن فرسودهام کرده. این هول و ولا نمیگذارد ببینم. شیههی اسبها نمیگذارد که بشنوم. بایست. یکلحظه بایست. من نمیرسم به شما.
گر ندیدی عشق رنگآمیز را
رنگِ رویِ عاشق زارش نگر
سنگ و آبگینه. لال و گویا. کلاغ و کبوتر.
از این چاه بیرون نمیآیم. در و پنجره را هم نمیشکنم. اما نفس بکش. همه چیز را غبار گرفته.
«بلبل را همیشه برایِ خواندنِ همان آواز ستایش میکنند.»۱ آواز جدید نمیخواهد دلم اما همان آواز را به من بیاموز.
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
درگیر. همیشه در گیریم.
اما با تمامِ جان با تمامِ جهان مواجهشدن.
کودک دهساله هنوز گوشهی اتاق، روبروی قفسهی کتابها نشسته، هنوز سختاش است خطِ نستعلیق بخواند. هنوز گرمِ آتش آن چند صفحه است. هنوز از اتاق بیرون نیامده، منتظر است کسی صدایش کند.
تمام حفرههای روح چفتِ اتاق میشود. تمام جهان چفتِ اتاق.
اما شهسوار... شهسوارِ شکستن...
این زمان جان دامنم برتافته است
بویِ پیراهانِ یوسف یافته است
کز برایِ حقِ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوشحالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
پ.ن: جملهیِ «بلبل را همیشه...» را روبر برسون نوشته، در کتابِ یادداشتهایی در بابِ سینماتوگرافی