شعر
میوه ای ست که به دستم می دهی
آن را می نویسم
و هسته ی سختش را
در دلم می گذارم
شعر
میوه ای ست که به دستم می دهی
آن را می نویسم
و هسته ی سختش را
در دلم می گذارم
شعر از : ماتئی ویسنیک
شهری هست
که هیچ کس آن را نساخته
خیابان هایی هستند
که هیچ گاه عابری در آن ها گام نگذاشته
درهایی هستند
که هیچ کس آن ها را نگشوده
و پنجره هایی
که هیچ کس را یارای آن نیست
که از آن ها به بیرون بنگرد
در امتداد سد دریایی
هزاران صندلی به ردیف گذاشته اند
بی آن که کسی بر آن ها بنشیند
هیچ چاقویی هوا را نمی شکافد
تلفن های عمومی هنوز زنگ نخورده اند
هیچ صدایی به گوش نرسیده هنوز
و هیچ سنگی از کوه به پایین نغلتیده
شناگر هر بار به ساحل نزدیک می شود
و آن گاه
وحشت زده به دریای بی کران باز می گردد
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیکینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همیگوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی
چراغ های بیهوده
خاموش می شوند و
پنجره باز
به گرگ و میش
حرفی را از یاد برده ام
گویی
و نسیم باز می آوردش
او شاعر بود. کمابیش شاعر معروفی هم بود. چند تا کتاب شعر چاپ کرده بود و می شناختندش.
یکی از شعرهایش را خیلی دوست داشت. آن را ننوشته بود. یعنی هیچوقت مکتوبش نکرده بود. آن در ذهنش حفظ داشت. گاهی آن را زیرلب برای خودش زمزمه می کرد. یا در جمع دوستانش، وقتی از او می خواستند که برایشان شعر بخواند، آن را می خواند.
اینگونه صریح
در ته هر مرداب
به دور از روشنا
چه مشتاقی تو به من
در مسیر خشک و راه دم کرده ام
اما
مغرور و پرملال
پاهای زخمی ام را نمی بینی
ای صبح
ای تراوش لرزان
خورشید نیستی تو
مگر؟
روزهایم طی می شوند اینگونه
بی خورشید و دل
بسته ام
به ابری که می رود
ابری که تویی
روزی که ترکم کنی
خورشید را دوباره خواهم دید؟
این یادداشت را قبل از شروع کلاس دستور زبان می نویسم. صرفاً به خاطر گشوده شدن این دفتر که حدود یک هفته یا بیشتر در کیفم هست و هر روز با خودم می آورم و می برمش و چیزی در آن ننوشته ام هنوز.
چه باید کرد با این کم نویسی که دامن گیر می شوم گاه گاه؟ باید بد نوشت و به اجبار نوشت اما.
باید یک قدم برداشت تا او صد قدم بردارد به این سو.
آیا باید "صدایم کن" را بنویسم تا صدایم کند؟ یا باید منتظر باشم تا صدایم کند؟ بگذار فال بگیرم.
سر ارادت ما وآستان حضرت دوست
که هرچه بر سر ما می رود ارادت اوست
***
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
حال ما در غمت ای دوست ندانی چون شد
من همینقدر بگویم که سراسر خون شد
بس که از هجر تو بگریسته ام من شب و روز
چهره ام ساحل و چشمم چو شط جیحون شد
یک دمی کاش به خود آید و پرسد لیلی
که که بود آنکه ز سودای رخم مجنون شد
ای پسر مرهمی از بوسه بنه بر دل ریش
که ز اندازه گرانی غمت بیرون شد
قامتم از غم آن سرو روان شد چو کمان
دلم از خنده ی همچون شکرش افسون شد