کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

کهف

برای دوباره نامیدن اشیاء

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۱/۲۱
    .
  • ۰۲/۱۲/۱۸
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۹
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۷
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۵
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۴
    .
  • ۰۲/۱۲/۰۲
    .
  • ۰۲/۱۱/۲۸
    .

آخرین نظرات

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب» ثبت شده است

-

شب که چشم می‌بندم، همیشه خیال می‌کنم که تیغه‌ی بسیار ظریفی از آسمان می‌آید و مرا به دقت می‌بُرد.

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۰
عرفان پاپری دیانت

صورتم را تراشیدم و خوابیدم. خواب دیدم که بیدار شده‌‌ام و در آیینه‌ی اتاق به خودم نگاه می‌کنم. پایین صورتم (سوراخ بینی را که ادامه دهی به سمت پایین، پایینِ لب، بالای چانه، یک جایی هست که همیشه سفید است تقریباً، همان‌جا) یک‌شبه دو رشته ریش بلند درآمده بود، زمخت ‌و سیاه.

خودم را توی کمد قایم کردم و صورتم بسیار درد می‌کرد. در اتاق را با شدت می‌زدند. آمدند توی اتاق و پیدایم کردند و از کمد کشیدندم بیرون و صورتم را می‌بوسیدند و سوار ماشینم کردند. من توی بغل یک زن مسن نشسته بودم. وارد یک ساختمان شدیم که مطب دامپزشکی بود. من و آن زن مسن روی صندلی سالن انتظار نشستیم. شلوغ بود. حیوان‌ها و صاحب‌هایشان منتظر وقت ویزیت بودند. زن مسن مدام با پرستارها حرف می‌زد و هی می‌رفت و می‌آمد.

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۱
عرفان پاپری دیانت

از این جا می‌توانید بخوانید.

 

حکایتِ حلیق بن حلّیق

 

 

۱ نظر ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت

دی‌شب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. می‌خواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کم‌شان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصاب‌ام به هم می‌ریزد. اصلا دیوانه می‌شوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکه‌ماهی دیدم و آوردم که سرخ‌اش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهی‌تابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علی‌الظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند می‌سوزد. خاموش‌اش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطراف‌اش پخته بود ولی وسط‌اش یخ بود و کاملا خام. و خام‌خام خوردم‌اش. چندش‌آور بود. می‌ترسیدم که چیزی‌م شود ولی باز خوردم. حال‌ام داشت بد می‌شد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج می‌رفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشت‌های دست راست‌ام چند لکه‌ی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپ‌ام خواستم لکه‌ها را پاک کنم. پاک نشدند. دست‌ام را شستم چند بار. پاک نمی‌شدند. به نظرم خون‌مرده جمع شده بود. و دست و پاهای‌ام بی‌حس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.

همه چیز آماده‌ی ظهور کابوس بود.

_

من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورت‌اش بگی‌نگی قرمز می‌زد. کجا دیدم‌اش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبال‌مان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.

دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباس‌ام را زد بالا و شلوارم را هم... . وحشتناک بود. روی سطح شکم‌ام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غده‌های ناجور شده بودم و یکی‌شان از همه بیشتر توی چشم می‌زد، سمت راست شکم‌ام زیر دنده‌ها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.

در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمی‌توانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتاده‌ام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبه‌روی من داشت دلقک‌بازی در می‌آورد و هی به من نگاه می‌کرد و می‌خندید.

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

 

یک سنِ تئاتر. همه‌ی تصاویر را از بالا، با فاصله و از یک دوربینِ مداربسته می‌بینیم اما رنگی و شفاف کم و بیش.

یک گروهِ موسیقی دارند اجرا می‌کنند.

شش نفرند:

یک مردِ ۴۰ ساله که لباسِ بافتنیِ زرد پوشیده

یک دختربچه با لباس سفید

یک پسربچه با لباس سفید

یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس آبی پوشیده

یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سبز پوشیده

یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سیاه پوشیده

~

در طولِ اجرا صدایی به گوش می‌رسد که ربطی به اجرا ندارد. یک قطعه‌ی کم و بیش آشفته. بعد اجرا تمام می‌شود و گروه سازها را می‌گذارند زمین و به تماشاچیانی که معلوم نیست حضور دارند یا نه تعظیم می‌کنند و بعد همدیگر را بغل می‌کنند و می‌روند پشتِ پرده. ما همین‌طور از بالا آن‌ها را پشتِ پرده می‌بینیم.

~

هرکس مشغولِ کاری می‌شود. یکی وسایل‌اش را جمع می‌کند و دیگری صورت‌اش را می‌شوید و هیچ‌کس با دیگری حرف نمی‌زند.

دختربچه و پسر بچه از درِ خروجی می‌روند بیرون.

چهل‌ساله دارند بندِ کفش اش را می‌بندد. سیاه می‌رود پشتِ سرِ چهل‌ساله و دست‌اش را دست‌بند می‌زند. و سمتِ دیگرِ دست‌بند را می‌بندد به دستگیره‌ی در. در همین حین، آبی یک میله‌ی بلند را می‌کوبد به کمرِ سبز و سبز می‌افتد روی زمین. یک قطعه‌ی موسیقیِ کودکانه پخش می‌شود. سیاه و آبی دست‌های سبز را می‌گیرند. برهنه‌اش می‌کنند. آبی از توی انبار یک چکشِ بزرگ برمی‌دارد و سیاه از توی جیب‌اش یک چاقوی دستی. آبی چکش‌اش را می‌کوبد به بیضه‌های سبز. چند بار. سبز جیغ می‌کشد ولی صدای‌اش را نمی‌شنویم. و بعد سیاه با چاقوی‌اش آلتِ سبز را می‌برد. خون می‌ریزد کفِ زمین. چهل‌ساله سرش را برگردانده که نبیند.

~

آبی می‌رود زیر دوشِ آبِ سرد می‌ایستد. چشم‌های‌اش را می‌بندد و تطهیر می‌شود.  سیاه می‌رود می‌نشیند جلوی چهل‌ساله. و با چاقو زبان‌ِ خودش را می‌برد و می‌اندازد جلوی چهل‌ساله. چهل‌ساله گریه می‌کند. سیاهْ چهل‌ساله را وامی‌دارد تا زبان‌ِ بریده را بخورد. و بعد که خورد، سیاهْ چاقوی‌اش را فرومی‌کند توی گلوی خودش.

~

دختربچه و پسربچه‌ی سفید پوش از درِ پشتی واردِ صحنه می‌شوند. و شروع می‌کنند به ساز زدن.

۳ نظر ۱۰ آذر ۹۷ ، ۱۹:۱۵
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت
یکی از دوستانِ من، حدودِ دوماه پیش برای‌ام تعریف می‌کرد که وقتی مریض بوده و توی بیمارستان بستری بوده، توی خواب من را دیده‌.
- دنیای ذهنیِ تو بود. با چند نفرِ دیگه توی خیابون راه می‌رفتیم و بهمون توضیح می‌دادی که چند وقته این شکلیه این جا و خیلی خیلی قشنگ بود همه‌جا. خیابون سنگ‌فرش، مغازه‌ و اینا، شهرکِ سینمایی.
بعد بعضاً بالای بعضی مغازه‌ها یه سری دایره‌های شفاف بود و...
~
امروز دمِ سحر من خواب و بیدار بودم و توده‌ی متراکمِ بلا پس و پیش‌ام بود و من خوابی دیدم که ادامه‌ی خوابِ دوست‌ام بود. ردِ آن و ابطالِ آن بود. 

«هرآن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود.»

همان‌جا. توی همان شهرِ ذهنِ من. خیابانی نبود. و جای سنگ‌فرش، شنزار بود. بالای مغازه‌ها دایره‌های رنگی نبود و کسی جز من نبود و کسی از من چیزی نمی‌پرسید و من نمایشی را برای هیچ‌کس نمی‌دادم. اما همان‌جا بود. 
تاریک بود و تاریکی بُرش می‌خورد. شنزار بود و شنزار لایه‌به‌لایه می‌شد و من از چهره می‌افتادم. سؤال بود و سؤال من را می‌تراشید. و تمامِ ژست‌های من از تن‌ام می‌ریخت.
یک کاردِ بزرگ. یک تیغه‌ی بزرگ،که نمی‌دیدم‌اش، تاریکی را ورق‌به‌ورق می‌برید. از بینِ ورق‌ها سپیده سر می‌زد و گم می‌شد. . بادهایِ سمیِ بیابان تمامِ زیباییِ من را می‌سوختند. زبانِ من در دهن‌ام آب می‌شد. و من در آن مهلکه آسوده می‌شدم. من کریه می‌شدم. نه کسی سؤالی از من می‌پرسید و نه من جوابی داشتم برای کسی. 
فقط بادیه بود و برش. و تمامِ چیزهایی که دوست‌ام در خواب‌اش دیده‌بود، توی خوابِ من دود می‌شدند و به هوا می‌رفتند. و مثلِ ستاره‌ها در سپیده‌ی سحری ناپدید می‌شدند.

(از دوست‌ام -اگر این‌جا را می‌خواند- بابتِ نقلِ رؤیای‌اش عذرخواهی می‌کنم.)
۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۹
عرفان پاپری دیانت


۱

تولدِ یک نقطه

در عبورِ مورچه

و مرگِ نقطه 

در تولدِ خط.


ای کاش

چشم‌ام وارونه می‌دید.


۲

چشمانِ مجسمه

اشاره به تخته سنگ می‌کنند.


۳

آسمان

آبی‌اش را می‌دهد به پنجره‌یِ بسته

تا دیگر ندانیم

آسمان چه رنگی‌ست


۴

هر نفسی که می‌کشم

این باغِ پیشِ رو

کوچک‌تر می‌شود

و هر درخت

هزار درخت

۵

چه دیده ‌ام در خواب؟

یاد ام نیست

یک واژه مانده فقط:

خیابانِ برّاق


۶

امشب، خسته‌یِ دعا و چکش‌کاری، بر رختِ خواب افتادی. آینه را وقتی جلویِ مجسمه گذاشتی، فکری گذشت از سر ات -دور- و آن‌قدر دور که چراغ را خاموش کردی و خوابیدی. و دیگر خوابی ندیدی چرا که امشب، او خوابِ تو را می‌بیند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت