کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت ادبی» ثبت شده است


ما هرچه می‌خوانیم را کم‌ و‌ بیش فراموش می‌کنیم. من از همه‌ی متن‌هایی که خوانده‌ام  دیگر تقریباً هیچ چیز در خاطرم نمانده. 

پس از کتاب چیزی در یادِ من نمی‌ماند. اما چه می‌ماند برای من از کتاب؟


کتاب‌ها وقتی که می‌بندمِ‌شان، ذره‌ذره فراموش‌ام می‌‌شوند و در من تبدیل می‌شوند به ژست. و در این دگردیسی، من و کتاب در هم تأویل می‌شویم. و تنها آن وقت است که من می‌توانم از کتابی که خوانده‌ام استفاده کنم. 


اما این دگردیسی چه‌گونه رخ می‌دهد؟

همه چیزِ کتاب  در نهایت در یک صورتِ ذهنی خلاصه می‌شود و در یک ژست به ایجاز می‌رسد. 

مطالبِ کتاب، برهه‌ی تاریخی‌ای که کتاب از آن آمده، زندگی و شکلِ صورتِ نویسنده، فرمِ زبانیِ کتاب، کاغذِ و قطع و جلد و همه چیزِ آن در نهایت تبدیل می‌شوند به یک ژست. و آن ژست رمزی می‌شود برای ورودِ دوباره به جهانِ کتاب‌.


مثلاً تمامِ کتابِ تائو‌ برای من بدل شده به ژستِ یک دایره‌ی میان‌تهی در کفِ یک رودخانه؛ گذرِ مدامِ آب. 


یا لورکا. چهره‌ای لاغر و حساس و شکننده(نه شکسته) که می‌تواند تمامِ اندوه را تبدیل کند به رنگ و صوت. جهانی اندوهگین و رنگ‌آلود. 


از تمامِ ترس و لرز، ژستِ صورتِ ابراهیم مانده برای‌ام، وقتی که دارد در کوهِ موریه طی می‌شود. 


لبریخته‌ها و منِ گذشته‌ امضا و بقیه‌ی قطعه‌های رؤیا در من تبدیل می‌شوند به ژستِ هندسه‌ی محض. نهایتِ شکل‌. بی‌احساس و بی‌عاطفه. در نهایتِ دقت. در نهایتِ هشیاری (درست مثلِ مجسمه‌ها) ژستِ هزارتو.


از عیسای کازانتزاکیس برای من لحظه‌ای مانده که عقاب از آسمان آمده و دارد جگرِ عیسی را می‌درد. 


از عیسای متیٰ در ذهنِ من صراحت و ایمان و خشونت مانده و ترکیبِ همه‌ی این‌ها بر صورتِ عیسی، وقتی که می‌گوید: «پسرِ انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد.»


ژستِ مردِ اعرابی وقتی که مایه‌ی آب‌اش را از دجله می‌گذراند. ژستِ مشتاق، کنجِ مسجدِ مهمان‌کش. 


ژستِ رند در دیوانِ حافظ. مؤمن، مستور،عاشق،خشن، حاضرجواب،وسیع، چابک.


و این سیاهه را می‌شود تا صفحه‌ها ادامه داد. 

به کتابخانه‌ام که نگاه می‌کنم انگار که یک کمدِ پر از لباس است یا یک جعبه پر از ماسک. 

کتاب در نهایتِ خود در شکلِ یک نقاب به ایجاز می‌رسد. و در وقتِ بزنگاه می‌شود آن را برداشت و به چهره زد.

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش. 


دریافتِ فایل

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۰:۵۱
عرفان پاپری دیانت

برای دوست‌ام، بیژنِ خزائلی

۱

می‌گویند که پروانه عاشقِ شمع است. 

اما تا حالا هیچ پروانه‌ای خود را به شمعِ خاموش زده؟


۲

بسوزم که یارِ پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوزِ دوست

(سعدی)


شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود می‌کشد. می‌شود این‌طور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است. 

در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است. 

پروانه و شمع تمثیلِ سلامتی‌ست.


از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده می‌شوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری می‌سازم: مار و سنگ. 

مار دورِ سنگ می‌پیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیف‌اش را جمع می‌کند در خود و سنگ را بغل می‌کند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)


این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری می‌دهد از مرگ می‌دهد.

این‌جا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانه‌ای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره می‌کند، سرماست. 

آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا می‌دهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون می‌آید، آتش شده.

اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کامل‌ترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدن‌اش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست. 

آتش به خود می‌خواند. سنگ از خود می‌راند. 


پروانه عاشقِ چیزی‌ست گرم‌تر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریک‌تر از خود.  شمع خود را به معدنِ نور می‌زند‌ مار خود را به دلِ تاریکی. 

عشق روندِ هم‌دماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما می‌گیرد. پروانه ناگهان هم‌دمای آتش می‌زند.

اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچ‌کس را ندارد. مار در خود گره می‌شود، یکسره. عقده می‌شود.

مار را هیچ کس گرم نمی‌کند. مار نه تنها گرم نمی‌شود، بل‌که حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ می‌ریزد. 


(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)

تذکرةالاولیا


۳

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

(سعدی)


شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه می‌شود.  در مرگِ خود آگاه می‌شود. گریه‌ی او و تابناکیِ او هم در همین است. 


دردِ پروانه چی‌ست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را می‌بیند. شمع می‌گوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سوم‌شخص انتزاع شده. البته دقیق‌تر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگری‌ست و مثلِ هر دیگری با ما بی‌گانه‌ست. 


شمع رمزی از دوگانگی‌ست. شمع در خود می‌میرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات می‌کند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار برده‌اند. دایره‌ی معناییِ شمع را جفت‌واژه‌های متناقض می‌سازند: میانِ گریه می‌خندم (حافظ)


اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست‌. من فکر می‌کنم که این تمثیل بیش‌تر روایتِ شیفتگی است تا عشق. 

شمع و پروانه هردو بسته‌ی نور اند. و در ربطِ‌شان به نور، به هم مربوط می‌شوند.

پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفته‌ی اوست. 


۴

نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسی‌ست و استهلاکِ چیزها در نور. 


دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور می‌شود (می‌میرد) و پروانه در دیگری. 


یا تبر برگیر و مردانه بزن

تو علی‌وار این درِ خیبر بکن


یا به گلبن وصل کن این خار را

وصل کن با نار نورِ یار را


تا که نورِ او کشد نارِ تو را

وصلِ او گلشن کند خارِ تو را


تو مثالِ دوزخ‌ای او مؤمن است

کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است


حس و فکرِ تو همه از آتش است

حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است

(مولوی)


شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود. 


اما چرا پروانه از راهِ شمع نمی‌رود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگری‌ست؟

زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست‌. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه می‌کشد و زبان می‌شود و نور را می‌گوید.

اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک می‌ماند. پروانه نمی‌تواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج می‌شود. 


به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. 

عشق در هم‌نوعی و هم‌جنسی‌ست که رخ می‌دهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی می‌روند و نه به جایی می‌برند.

اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط می‌شود. و نور بر هر دو محیط می‌شود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگی‌ست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آن‌ها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آن‌ها.

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت


«آمد نسیمِ سنبل با مشک و با قرنفل 

آورد نامه‌ی گل باد صبا به صهبا

کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسّد

کز نعت او مشعبذ حیران شده‌ست و شیدا»

کسایی مروزی، ریاحی، نشر علمی


کلمه‌ی «زمرد» به وضوح گرهی در این دو بیت افکنده. و باید دنبالِ شواهدی باشیم (خصوصاً در کار شاعران طراز اول) که در آن چنین ناهماهنگی‌ای پذیرفته شده باشد و من چنین شواهدی پیدا نکردم. 

و می‌ماند احتمالِ «زمرَد» بودن این واژه که من به نسخه‌ها دسترسی نداشتم و امکان‌اش هست که نسخه‌ی معتبری با اعراب گذاری مسئله را حل کرده باشد. اما علی‌‌الحساب باید به دنبال شواهد حضور این واژه در متون گشت. و در غالبِ اشعار این واژه در میانه‌ی بیت به کار رفته و چیزی را روشن نمی‌کند. اما چند بیتی که زمرد را در جای قافیه به کار برده‌اند به این شرح است:


منوچهری در قصیده‌ای با مطلع «وقت بهار است و وقت مورد» که قافیه‌هایش هم مخلَد و مجدَد و امرَد و... هستند بیتی دارد به این صورت که:

هیبت‌اش الماسِ سخت را بکفاند

چون بکفاند دو چشمِ مار زمرَد


و بیت دیگری هم دوباره از منوچهری در «خیزید و خز آرید» که می‌گوید:


وان سیب چو مخروط یکی گوی تبر زد

در معصفری آب زده باری سیصد

بر گرد رخ‌اش بر، نقطی چند ز بسّد

وندر دم او سبز جلیلی ز زمرَد

 

انوری هم در قصیده‌ای که قافیه‌هایش مقصد و احمد و مقعد و... اند بیتی دارد که:

چشم نیاز پیش کف تو چنان بود

گویی که چشم افعی پیش زمرَد است

(باز هم انوری یک شاهد دیگر دارد به همین شکل)


و فخرالدین اسعد در ویس و رامین گفته که:

ز سبزه روی هامون چون زمرَد

ز لاله کوه سنگین چون زبرجد


و جالب که شاعر متاخری مثل اقبال هم این واژه را با تلفظی غریب تر البته به ضرورت قافیه، زمرَد به کار برده:

آب‌ها سیمین هواها عنبرین

قصرها با قبه‌های زُمْرَدین


و علی‌‌الحساب که هرجا زمرد در جای قافیه به کار رفته «زمرَد» است. البته باز هم باید به دنبال شواهد دیگری بود که اگر شاهدی پیدا شود که حضور صورتِ امروزی یعنی «زمرُد» را در متون تایید کند، می‌توان گفت که این واژه مانند بسیاری از واژه ها (سخن و...) در آن روزگار دو تلفظ داشته است.

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۸
عرفان پاپری دیانت