این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش.
این مقاله ی کوتاه را به عنوانِ مشقِ کلاسِ مسعودِ سعد، برای دکتر عیدگاه نوشتم. کمی هول هولکی شد اما نهایتاً چیزی بیشتر از این درنمی آمد ازش. گفتم این جا هم بگذارم اش.
حضور ل. مثلِ یک ضربهی دقیق و سرِ وقت. در صحنهی آخرِ کیلبیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسماش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربهی بهجا به چند نقطهی بدناش میزند. و قلبِ بیل میترکد. و تو هم همینطور سرِ من درمیآوری. همینطور قلبِ من را میترکانی. داستان درست میکنی. عاشقِ اینای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، میشویم. مدام میخوریم از تو. داستان درست میکنی. ضربهای که امروز میخوریم را نمیفهمیم که خوردهایم. و این ضربه را تو فردا با ضربهی دیگری تأویل میکنی. و این ضربههای تو همه آرام، اما به جا و به موقع اند. امروز اتفاقی میافتد مثلاً من از کنارِ پمپبنزین رد میشوم. بوی بنزین را میشنوم و بیحواس میگذرم. اما فردا اتفاقی میافتد. یک روز یک اتفاقی میافتد که این بوی بنزین نقطهی تلاشیِ من بشود. تو این گونه من را گرم نگه میداری.
چند اتفاق (که البته نمیدانم چه هستند، اما یکیشان باید زمان باشد و دیگر هنوز زنده بودنام و دیگر شاید چند پیام توی تلگرام و چیزهای دیگری که معلوم نیست) من را در وضعیت «غنا» قرار دادند. بینیازی که نه اما این حس در من به وجود آمده بود که علیالحساب خبری نیست. من از حالت فقرِ هولناک خود-ام بیرون آمده بودم. من به این آگاه شدم. فهمیدم و آرزو کردم که دوباره غرقِ فقر شوم. و هوا هنوز روشن نشده و ذهنِ من در فقیرترین و سرخوشترین و طبیعیترین شکلِ خود-اش چنگ زده به صفحهی سفیدِ وبلاگ ام. اتفاق درست به موقع افتاد. یک چیزی دیدم. یک کلمه. یک اسمِ خاص که یک جا همینطوری تایپ شده بود، شد ضربهی آخر و آشکارِ یک سلسلهای از ضربههای پنهان. چند نقطهی نامرئی روی زمین. بعد یک خط به هم وصلِشان میکند. مرئیشان میکند. تو دقیق میکُشی.
یک مثالِ دیگر:
مدتها پیش، هنگامِ اولین مواجههام با ل، من رفتم و یک دفترچهی سبزرنگ خریدم. که ملاقاتهایام با ل را در آن بنویسم و رشحههای رفت و آمد-اش را با علائمی ثبت کنم. تا تصویری از شکلِ کلی و ساختارِ نهایی فاجعه داشته باشم. ننوشتم. مواجههام با ل از حالتِ طبیعیِ خود خارج شده. چنان ناگهانی همیشه میآمد و میآید که مجالِ نوشتنِ منظم را از من میگیرد. حالا مهم نیست اینها. ربطی به این بحث ندارد. به هر حال نشد که در آن دفترچه چیزی بنویسم. بعد پریشب که اولین بار جدی نشستم به خواندنِ Golden Legends، دنبالِ یک دفترچهای بودم که یادداشتهایام درباره کتاب را آنجا بنویسم. یک آن چشمام خورد به همان دفترچهی سبز. گماش کرده بودم و اصلا نمیدانم چهطور دقیقاً همان لحظه از گوشهی میز-ام سر در آورد. و Golden Legends در ذهنِ من به ل عمیقاً گره خورده. درست در شبی که ل علائم خود را نشان داده بود، در بیچارگیِ مطلق، ناگهان وقتِ خواندنِ رفیقاعلی بعد از ماهها فرارسید. رفیق اعلی را باز کردم. انگار آب سردی روی ذهنام ریختند. آوایِ روشنِ بیهیچ ملال بود به قول خود بوبن. آسودگی وسیع و بیانتها. و من آن شب فرانچسکو را شناختم. و فقر را فهمیدم. و بعد صفحههای آن کتاب مرا کشاندند به Golden Legends. و دفترچهای که قرار بود حضورِ ل را ثبت کند حالا چیزِ دیگری را ثبت میکند که هدیهی خود اوست. من این را به فال نیک گرفتم برای خود-ام.
_
دیشب سپیده یک آهنگی برایام فرستاد. گفت ملال هم میتواند زیبا باشد. بعد وقتی که میشنیدماش دنبالِ ملال و زیباییِ ملال میگشتم. این کارِ جالبیست که در مواجهه با یک چیز (یک اثر یا هرچه) دنبالِ چیزی بگردیم. یعنی یک کلیدواژه برای خود-مان داشته باشیم و اثر تأویل آن کلیدواژه باشد برایمان. این کار مانعِ کارِ طبیعیِ ذهن میشود اما ذهن را دقیق میکند. یعنی کشفِ تو محدود میشود اما محدودهای به تو میدهد که قطعیست. و جملهها در جزئیتِشان قطع میشود. و کلیدواژه فاصله و حفرهی میانِ اجزاء را پر میکند.
دمِ صبح باز شنیدماش.
بسطِ یک ضربآهنگ. ساختار به همه جا رخنه میکند و منطقِ نحوی خود را در هر چیزِ بیشکل و بینحوی میگستراند.
___
امروز صبح بیدار شدم. تلگرام باز نمیشد. اما با سایفون باز شد. خیلی کیف کردم.
رفتم بیرون خرید کردم. شیر و ماکارونی و توتون خریدم.
بعد برگشتم. ادامهی فرانکنشتاین را خواندم. بینظیر است. وقتی که هیولا داستاناش را تعریف میکرد کمی خسته شدم اما آخرِ فصلِ شانزدهام، جایی که صحبتهای هیولا تمام میشود یک صحنهای بود که برق از سر-ام پراند.
هیولا به فرانکنشتاین میگوید:
«ما، من و تو، از هم جدا نمیشویم تا این که قول بدهی خواستهام را برآورده کنی. من تنها و درماندهام؛ انسان با من همنشینی نخواهد کرد؛ اما کسی همچون خودِ من ناهنجار و هولناک از من رو برنمیگرداند. یار و همدمِ من باید همنوعِ خود-ام و همچون خود-ام نابههنجار باشد. این موجود را تو باید بیافرینی.»
قصه به شکلِ نامحسوسی به ماجرای آدم و حوا گره میخورد و این اشارهی نامحسوس قصه را تأویل میکند. به اول برمیگرداند و برمیکشد.
یکچیزِ دیگر:
مراتبِ خلقت. اصطکاک. فرانکنشتاین موجودی فروتر از خود میآفریند. خودِ او موجودیست فروتر از آفریدگار خود.
شبیهِ مراتبِ خلقت در عرفانِ اسلامی. عقولِ عشره در کارهای سهروردی. نور در نزولِ خود کدر میشود. کدرتر میشود.
البته شاید این تأویل درستی نباشد که بگوییم هیولا فروتر از فرانکنشتاین است. هیولا درونهی تاریکِ خودِ اوست که مجسم شده. خالق در هنگامِ خلق، مادهی اولیهای جز زبانِ خود ندارد. پس هرچه میسازد مدلی از زبانِ خود اوست. چیزی که آفریده را کوچک میکند «انتخاب» است. وقتی یک نفر دارد ساز میزند، زبانِ او همهی نتهاییست که بالقوه میتواند انتخاب کند و همهی تکنیکهای دیگرِ نوازندگی. اما او ناگزیر است که انتخاب کند. یعنی از تمامِ کلیدهای ساز، یکی را میزند. و این انتخاب قطعهی او را از خود-اش کوچکتر میکند. قطعهای که ساخته میشود خودِ اوست. اما بخشی از اوست. ایجازِ اوست. چون او در انتخابهایاش موجز میشود. قطعه در نهایت حاصلِ انتخابِ او از خود و در خود است.
هیولا بعد از اینکه برادرِ کوچکِ فرانکنشتاین را میکشد، میرود و جاستین را (همانکه بعدتر مقصرِ قتل شناخته میشود و اعداماش میکنند)در یک انباری میبیند.
هیولا میگوید: با خود گفتم این یکی از آنهاییست که لبخندِ جانفزایِشان بر همگان نثار میشود جز من. رویاش خم شدم و نجوا کردم: «برخیز، بیدار شو، ای زیبارو، دلباختهات آمده است. کسی که حاضر است جاناش را در برابرِ یک نگاهِ مهرآمیزِ تو بدهد. بیدار شو دلدارِ من!»
بعد هیولا، گردنبند یعنی اثرِ جرم را در پیراهنِ جاستین میگذارد.
گناهِ جاستین زیباییِ اوست. و هیولا به گسترهی زیباییِ او راه پیدا نمیکند. و همین جرم -زیبایی- برای هیولا کافیست تا جاستین را نابود کند.
این صحنه شگفتانگیز است.
_ «اگر نمیتوانم محبت برانگیزم، پس وحشت میآفرینم و بیش از همه برای تو، دشمنِ بزرگام، که مرا خلق کردهای.»
_ «چیزی که از تو میخواهم منطقی و منصفانه است. موجودی از جنسِ مخالف میخواهم، اما زشت و نفرتانگیز چون خود-ام. این چندان رضایت نمیدهد، اما همهی چیزیست که ممکن است نصیبام شود. بنابراین بدان قانعام. درست است که ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.»
همسوگ. بیماجرا.
چیزی که ما را به هم پیوند میدهد باید بیچارگیِمان باشد نه زیباییمان. چون زیبایی از بین میرود. زبانِ ما و صورتِمان چروک میشود. اما تنها فقر است که همیشه باقی میماند. ما در فقرِ خود به هم پیوند میخوریم. البته که دشوار است. چه کسی از زیباییِ زنده و شهوتناک چشم میپوشد و دیگری را به خاطرِ فقر-اش دوست میدارد؟ اما همین انتخاب، همین حرکت، به ما شانس و امکانِ این را میدهد که به ابدیت گره بخوریم. زیرا که فقر ابدیست.
این جملههای هیولا من را به یادِ سنتفرانچسکو و سنتکلارا انداخت. این دو دقیقاً تمثیلی از یک چیزِ واحد اند. این یکی قدیس است و آن یکی هیولا. اما هر دو در لمسِ تام و تمامِ بیچارگی یکی اند.
_ ما هیولاهایی خواهیم بود جدا از همهی جهان، اما به همین سبب به همدیگر وابستهتر خواهیم بود.
دو ساعتِ دیگر امتحانِ قواعدِ عربی دارم. نمیدانم امتحانِ میانترم دیگر چه صیغهایست. کی توی این دانشکده امتحانِ میانترم میگیرد که این میگیرد.
منسوب است به ابوسعید که:
سرتاسرِ دشتِ خاوران سنگی نیست
کز خونِ دل و دیده در او رنگی نیست
آشکارا تکیهیِ بیت و جانِ شاعر در واژهیِ «خاوران» است.
میتوانست بگوید مثلاً سرتاسرِ این دشت دگر سنگی نیست
اما زاری آنقدر بلند است که از جدارههایِ انتزاع -انتزاعِ ترکخورده- میزند بیرون.
مرحوم بهار در بیتی نوشته که:
«برقِ جفا به باغِ حقیقت گلی نهشت/کرم ستم به شاخِ فضیلت بری نماند»
این که «شعر» را گاهی شبیه به مثلاً نخ یا در خواندهاند، شاید از این روست که گاهی چنین رفتاری بروز میدهد از خود.
بیتِ بهار آشکارا در دو دنیا اتفاق میافتد. دو جرقهیِ زبانی که در بههمرسیدنِشان شعر شعله میکشد.
پردهیِ اول: جفا حقیقت را نابود میکند و ستم فضیلت را.
پردهیِ دوم: برق تمام گلهایِ باغ را میسوزاند و کرم همهیِ میوههایِ رویِ شاخه را میخورد.
پردهیِ اول در انتزاع رخ [نشان] میدهد. پس کلّی و زبر و خشن و مجرد است و البته از آنجا که ذاتِ انتزاع است، بیلمس.
پردهیِ دوم در جهانی صیقلخورده میگذرد. جهانی مهربان و جزئی. با واژههایی که چه خودِشان چه مصداقِشان را آنقدر لمس کردهایم که دیگر آرام گرفتهاند و در ذهن میگنجند.
میبینیم که این دو طرف چهقدر ناهمجنساند. و هرچهقدر هم که ناهمجنستر باشند، آتشِ پیوندِشان سختسوزتر و خطرناکتر خواهد بود. (جملهیِ آخر را ممکن است برخی قبول نداشتهباشند.)
رفتارِ شاعر در این بیت شاید شبیهِ تکنیکیست که در سینما به آن تدوینِ موازی میگویند. دو دنیایِ در رفتوآمد. شاعر که میرود و میآید، میبرد و میآورد. شاعر که دریست میانِ این دو دنیا؛ بازبسته.
رستم در هفتخاناش پیروز میشود. چون وقتی که از هفتخان برمیگردد، نقشِ زال در شاهنامه ذرهذره کمرنگ میشود. اما اسفندیار در هفتخان شکست میخورد. چون وقتی که برمیگردد، گشتاسب هنوز شاه است.
در مکتب حقایق پیشِ ادیبِ عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
حافظ
داستان "درخت ها"
نوشته ابراهیم گلستان
اردیبهشت ۴۵، خرداد ۹۶
۱.
داستان روایت ریشه هاست. ریشه ام را کجا بدوانم؟ داستان روایت شاعر است و ریشه های ذهن اش در خاک.
درخت کاج، بزرگ و مستحکم، جایی در کنار جوی آب خودنمایی می کند. سال های سال از عمر اش گذشته و در گذر سال ها این گونه زیبا و پابرجا شده است. داستان روایت دانه ی کوچکی است -دانه ی ذهن شاعر- و تمسک اش به ریشه های کاج کهنسال.
"کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود، هسته را همین کنار جوی یا نه دورتر تا سر قنات پرت کرده بود. و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونه ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت."
دانه را دست طبیعت می آورد و در دل خاک، کنار کاج می کارد. ذهن شاعر این گونه سالم و طبیعی می شکافد و ریشه می دواند.
تمثیل خوب از برملا شدن تن می زند. معنا کردن تمثیل ها و فاش کردن راز آن ها با نوعی شک و ابهام همراه است. و تمثیل خوب نمی خواهد سادگی و صراحت اش را از دست بدهد. تمثیل خوب همواره مخاطب را به پیش خود بازمی گرداند. و هرچقدر هم که دور شده باشد و به لایه های عمیق تر معنا فرورفته باشد، باز هم مخاطب را بازمی گرداند و روبروی خود می نشاند. روبروی همان تصویر ساده و صریح و سوزان نخستین. سؤال خوب جواب ها را پس می زند. تمثیل خوب ذهن هوشمندترین مخاطب ها را هم شکست می دهد.-چه مغازله ای!- درخت ها نمونه ی بی نظیر یک تمثیل است و من پیشاپیش در نوشتن این یادداشت شکست خورده ام. اما به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
کاج چیست؟ هر چیز بزرگ و زیبایی که بتوان در سایه اش بالید. عشق، خداوند، اندیشه ی کهن، سنّت کهن و هر چیز دیگری.
با توجه به کارهای دیگر گلستان نظیر "اسرار گنج درّه ی جنّی" تأکید من بیشتر بر مسئله ی سنت، هنر و اندیشه ی کهن است. اگرچه مشت نمونه ی خروار است و امیدوارم این تأکید چیزی از بزرگی تمثیل کم نکند.
گنجی در دل بیابان، کاجی کنج باغ. هردو تنها و بکر و دست نخورده در گذر سال ها مانده اند و داستان "اسرار گنج" و "درخت ها" روایت مواجه ی ما آدمیان امروز با این گنجینه های کهن اند.
نکته ی جالب توجه برای من سطرهای آغازین داستان است. ذهن شاعر هنوز دانه است. سطرهای اول داستان بدون جزئیات و معرفی راوی و دیگر عناصر معمول داستان نویسی طی می شوند. و شاعر-راوی برای نخستین بار چند پاراگراف بعد، وقتی که دانه ی کوچک تبدیل به نهالی شده و شکوفه داده است، وارد داستان می شود. نهال شکوفه می دهد و راوی لب به سخن باز می کند. اولین حضور "من" در داستان این گونه است:
"شکوفه ها هنوز بسته بود. ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود. و من به جلوه ی درخت بودن نهال جذب می شدم. درخت بودن درخت تمام راز بود. اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و بوی صمغ، و دانه های طیف ساز آب روی برگ ها مرا به آن رسانده بود. "
و بعد از این جمع سبز شاخه ها به آفتاب و وقت و رشد سپرده می شود. درخت سال به سال می بالد و میوه می دهد. و شاعر از میوه ی درخت اش می خورد. میوه ای که "یک نگاه آشناست. جسم محض نیست." میوه ای که "در کنار چکه های صمغ و لای بوی کاج" می رسد. میوه ی درختی که هم ریشه ی کاج است.
"میوه ی رسیده لای شاخه های کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوه ی رسیده را که در دهان گذاشتم، تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی."
و یکی دیگه از رموز شگفت انگیز متن این جمله است: "آخر آبان که برگ ها تکید. چند میوه ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه ی نچیده خشک بود. میوه های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود."
کاج منبع الهام شاعر است. تکیه گاه درخت ذهن اوست. امّا کاج خودش میوه نمی دهد. کار کاج سبز ماندن است فقط. و درخت از زنده بودن و سبزی کاج میوه می دهد و ذهن شاعر را سیر می کند. و البته تصویر بی نظیری که در متن می بینم تصویر در درخت است که چنان در هم رفته اند که گویی کاج شکوفه و میوه می دهد. و این تصویر سالم ترین شکل مرابطه ی هنرمند است با گذشته و فرهنگ و سرچشمه های الهام اش.
۲.
امّا سطرهای سرخوش متن به انتها می رسند. با فرا رسیدن آبان ماه و تصویر کنده شدن میوه ها ی خشک با منقار کلاغ.
نظم متن به هم می خورد. سلامت طبیعی داستان خراش برمی دارد. دیوارهای خلوت شاعر فرومی ریزد. در ابتدای داستان درخت کاج هست و خلوت اش. بعد دانه می آید و نهال می شود. و بعد از چند پاراگراف شاعر وارد می شود و بعد باغبان و در آخر هم بچه ها. داستان سطر به سطر به سمت شلوغی و پریشانی پیش می رود.