برای سپیده
و در ادامهی مکالمهام با او
من مثلِ یک شئ، نگاه را از خود-ام پرت میکنم و در انتظارِ نگاه، تشنگی میکشم. چون شئ اگر نگاه نشود، نیست. و در شئِ محض، نگاه فرسوده میشود.
هیچ نگاهی در جسم قرار نمیگیرد. (نگاه در هوا آرام است.)
شئ نگاه را به تأویل دعوت میکند و همان لحظه از تأویل تن میزند. و تمامِ درها را به روی خود نیمهباز میگذارد.
اما شئ چه شکلی است؟
آدم که نفساش را برای مدتِ طولانی حبس کند، شئ میشود.
من به «گره» چیزی ندارم که بگویم. او هم تا من لب باز نکنم چیزی از من به من نمیگوید.
میانِ شئ و نگاه، مکالمه در نمیگیرد. چون هر دو مدام در برابرِ هم، قالبهایی از خود میتراشند و میگریزند. و «پدیده» جایی در این مکالمهی مریضِ بینِ شئ و نگاه، مخفی و منتظر است.
دوستانِ من به من همانطور نگاه میکنند که من به یک درخت. همانطور که من درخت را به ندرت میبینم، آنها هم من را به ندرت میبینند.