دوستان
عیبِ منِ بیدلِ حیران نکنید
~
بینِ دو نیمهی شب بود که نوری از بیرون اتاق را تا نیمه از تاریکی بیرون کشید و من نیمهبیدار و درازکش افتاده بودم.
چیزی در آینه برق خورد و من صورتِ خودم را دیدم، برای اولین بار. من در زیباترین شکلِ خودم بودم و تمامِ اجزای صورتام انگار با خود چیزی از ابدیت داشتند. و در قرصِ صورتام کشاکشِ دایرهها به آخر رسیده بود.
آیینه مشغولِ مصرف صورتِ من بود و پسماندهی صورتام را که پسام میداد، حافظهی من بُعد میگرفت. و چنان شرور خندیدم که تصویرم در آینه جهانِ در ایجاز بود و جهان در شرارتِ من نفس میکشید.
من در سرحداتِ زیباییِ خودم سِیر میکردم. و دیگر هیچکس مرا در آن دقیقه نمیبیند. دیگر هیچکس مرا نمیبیند. و اگر هم تا به حال کسی دیدهباشدم من توی آینه از هر نگاهی که به پوستام خورده غسل کردم. و هنوز خیسام از رطوبتِ تصویر. و هنوز چشمِ هیچکس به من نیفتاده. و دیگر کسی نمیبیندم. اما تصویرِ من در حافظهی آینه میماند. و آینه نشانیِ من خواهد بود. و آینه تا ابد سندیست که زیباییِ مرا اثبات میکند. هرکس در آینه به خود نگاه کند به من هم نگاه کرده چراکه تصویرِ تمامِ من دیگر از آنِ خودم نیست و از آنِ آینه است.
دیگر کسی نمیبیندم. من برای همیشه انگار نامرئی شدهام. و هرکسی به من نگاه کند به خودش نگاه کرده و من را فقط کسی میبیند از این پس که خودش را دیده باشد.
من در ذهنِ آینه گیر کردهام و تا همیشه منتظر خواهم ماند. تا کسی مرئیام کند دوباره. و مرا ببیند. و تنها شرورترین و زیباترینِ شما مرا میبیند.
پس نشانِ من را از آینه بپرس. آنقدر در خودت به آینه نگاه کن که غریب شوی و آینه تاریخِ خودش را در شکل و در شمایلِ تو به یاد بیاورد. و بعد، ملکوتِ صورتات که فرارسید، جایی در ذهنِ آینه مرا ملاقات خواهی کرد، زیبای تمام.