شعر از : ماتئی ویسنیک
شهری هست
که هیچ کس آن را نساخته
خیابان هایی هستند
که هیچ گاه عابری در آن ها گام نگذاشته
درهایی هستند
که هیچ کس آن ها را نگشوده
و پنجره هایی
که هیچ کس را یارای آن نیست
که از آن ها به بیرون بنگرد
در امتداد سد دریایی
هزاران صندلی به ردیف گذاشته اند
بی آن که کسی بر آن ها بنشیند
هیچ چاقویی هوا را نمی شکافد
تلفن های عمومی هنوز زنگ نخورده اند
هیچ صدایی به گوش نرسیده هنوز
و هیچ سنگی از کوه به پایین نغلتیده
شناگر هر بار به ساحل نزدیک می شود
و آن گاه
وحشت زده به دریای بی کران باز می گردد
۰ نظر
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۰