روزی مردی
بود
که به عابران نگاه می کرد
و چشمانش می خندید
دلش در انتظار
و لبش هم
حالا هنوز
از خیابان می گذرد
سر به می گذرد
و نگاه نمی کند به عابران
چرا که می داند دیگر
تو در میانشان نیستی
۰ نظر
۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
روزی مردی
بود
که به عابران نگاه می کرد
و چشمانش می خندید
دلش در انتظار
و لبش هم
حالا هنوز
از خیابان می گذرد
سر به می گذرد
و نگاه نمی کند به عابران
چرا که می داند دیگر
تو در میانشان نیستی