آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.
آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.
او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و
ای دریغا که نابه هنگام.
*
گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.
در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت.
تن اش از غضب می لرزید.
*
اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.
از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.
بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.
در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.
جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.
اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.
*
همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.
آن شب او عاشق تر از همیشه بود.
نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.
*
هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.
رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.
و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.