ما فراموش نمی کنیم. تنها چیزی خالی در ما آرام می گیرد
رولان بارت، خاطرات سوگواری،صفحه235
وقتی که عمویم پا در رکاب اسب می گذاشت، من در خیمه بودم و از دریچه به بیرون نگاه می کردم. بچه ها دور اسبش حلقه زده بودند. و او پیشانی شان را می بوسید و برای آن ها حرف های کودکانه می زد. یادم می آید. تصویرش هنوز در ذهنم واضح است. یک لحظه، عمویم سر بلند کرد. به اطراف نگریست. به خیمه نگاه کرد. نگاه گریزانش به نگاه خیره ام گره خورد. تلخ بود. صدای همهمه ی بچه ها می آمد. همه چیز را به یاد می آورم. همه چیز در ذهنم روشن است. همه تصویرها برایم واضح است. به یاد می آورم. نگاه آخر عمو را، پیش از آن که برود و با تنی خون آلود و بی دست باز گردد، به یاد می آورم. به یاد می آورم که سریع گره نگاهمان را باز کرد. درد کشیدیم آن لحظه.هردو با هم. صدای همهمه بچه ها می آمد. تشنه بودند. به یاد می آورم.