رفیقِ من، میدانی در کارِ عشق ورزیدن چه چیزی از همه کریهتر است؟
این که معشوقِ تو، یعنی موضعی که تو نیروهای ذهنیات را در آن انبار میکنی، عاشقِ کسی شود. حتی مهم نیست که عاشقِ دیگری شود یا عاشقِ خودِ تو. زیرا هراسِ عاشق در این نیست که معشوقِ من به دیگری رسیده (اگرچه در این هم هست، هرچه سیاهتر). سختیِ اتفاق در این است که او دیگر معشوق نیست. دیگر موضعِ تو نیست. واضعِ خود است. به همین خاطر حتی مهم نیست که عاشقِ تو شده باشد. به هر حال او فروشکسته. این مسئله بیش از آنکه عاشقانه باشد، کیفیتِ مذهبی دارد.
آسمان در تمامِ خود آسمان است. اگر آسمان خودش را بُرِش دهد و در قدری از خودش خلاصه شود، دیگر آسمان نیست. من نمیتوانم تکهای از آسمان را دوست بدارم.
تو خودت منظورِ من را متوجه میشوی. اگر به قدرِ کافی تمرین کرده باشی و در کارِ عشق ورزیدن ماهر شده باشی، کاملاً ردِ اشارهی مرا میگیری. تو میدانی. این حرفِ من برای خیلیها بیمعنی یا مسخره است. آنها هیچ وقت خود را در عشق ورزیده نکردهاند. آنها عاشق نیستند، شکمبارهاند. آنها روحهای بسیار چاقی دارند. آنها انسانهای بسیار باسواد و شاید بافرهنگی هستند و به هرحال هر چیزی را که در ساحتِ انسانی رخ دهد متوجه میشوند. اما آنها از عوالمِ حیوانی و سیاهِ من و تو چیزی نمیفهمند. و از بختِ بد، واژههای ما با آنها یکیست.
بگذار این فکر را هم با تو در میان بگذارم. که عاشقبودن و معشوقبودن هر دو مفاهیمی درونی و متکی به خودند و به قولِ معروف روبهسوی خود دارند. این که کسی تو را دوست بدارد یا تو کسی را دوست بداری، تو را معشوق یا عاشق نمیکند. تو باید در بطنِ خودت معشوق باشی ولو این که کسی دوستات نداشته باشد و عاشق، ولو این که کسی را دوست نداشته باشی.
به همین خاطر معشوق بودن شاید سختتر از عاشق بودن است. وقتِ معشوق باید یکسره در ریاضت بگذرد. معشوق در روزهای همیشگیست و هر خطایی از او اگر سر بزند، از معشوقی میافتد. اگر کارِ عاشق خواستن و طلب است، کارِ معشوق نخواستن و خویشتنداریست.
گاهی من فکر میکنم که چهقدر ریاکارانه معشوق بودهام همیشه. عاشقِ من اگر خبردار شود که من هم آب و غذا میخورم و دلبستهی دوستان و برادرانام هستم (و البته اگر عاشقِ بزرگ و باهوشی باشد) مرا به سختی از چشماش میاندازد.
نوشتنِ این حرفها برای تو فقط اشارهای به سیاهیست و به میلِ علاجناپذیرِ من به گرهنمایی. آدمِ بیچراغ که نمیتواند تاریکی را روشن کند، لااقل سیاهی را تا خرتناقاش راه میدهد.
وگرنه تو که میدانی این حرفها جز یاوه هیچ نیستند.