کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزن» ثبت شده است

هشتِ صبح بیدار شدم. بینِ انبوهِ لحاف و تشک و پوست پفک و تخمه و ظرف کثیف توی اتاق. کفِ اتاق خواب‌ام برده بود. همان‌جا خوابیدم تا دوازده. سه‌چهار ساعتِ تمام در خواب و بیداری می‌لولیدم و خوش گذشت. ل.
بلند که شدم. بهار زنگ زد. گفت مسواک و دسته کلید-ام جا مانده و امروز یک طوری دست‌ام برسان. گفتم تا عصر اگر شد می‌آیم یک‌سر دانشگاه. و بعد ناهار-ام را گرم کردم و خوردم. و بعد گرمِ جمع‌و‌جور شدم. دو ساعتی طول کشید تا سر و سامانی به خانه دادم بس که به هم ریخته بودیم‌اش این چند روز.
کتابِ فرانکشتاینِ مری شلی را باز کردم. پیش‌گفتارِ شوهرِ مرحوم‌اش را خواندم و ملول‌ام کرد. بستم‌اش. خود-ام را به ویرایشِ دفتر-ام مشغول کردم. بس که کار را پس انداخته بودم دل‌ام به کار نمی‌رفت. می‌خواستم توی عید تمام‌اش کنم اما کشید به این‌موقع. به هر حال. خوش گذشت و سر و شکل ِ بدی هم نگرفت و آخر تمام شد. احتمالاً چند روزِ آینده برایِ چند نفر از دوستان‌ام بفرستم‌اش. در کل به نظر-ام کارِ بدی نشده. این صدایی بود که سه سال می‌شنیدم و امروز شکل نهایی گرفت به خود. اگرچه همین الان یکسره ناامید ام. حتی به این‌که کسی کتاب را بخواند امید ندارم. بگذریم.
تمام که شد پوشیدم رفتم دانشگاه. ژ و محمد نیکویی را دیدم. نشستم پیشِ‌شان. محمد گفت جلسه‌ی شعر است ساعتِ پنج. گفتم خوب برویم و بد-ام هم نمی‌آمد. رفتیم. دکترعیدگاه بود و عظیمی هم آمد بعدتر. رفتم شعر هم خواندم. یک غزل خواندم و یک قطعه‌ی جدی. دکتر عیدگاه گفت غزل خوب بود. معلوم بود شاعر نیامده دال ها را بشمارد و خیلی طبیعی واج‌آرایی درست شده. درباره‌ی قطعه هم گفت یک‌جاهایی‌ش وزن داشت و اگر پس و پیش کنی می‌شود و نیمایی و تا وقتی می‌شود نیمایی گفت چرا شعر سپید بگوید آدم. ژ و محمد مرده بودند از خنده. من سعی کردم نخندم و  گفتم: بله همین‌طوره. جای پ خالی بود. با خود-ام فکر کردم اصطلاح شعرگفتن چندش آور است. شعر دیگر هیچ ربطی به ما ندارد. شعر تمام شده. شعر گفتن را نمی‌فهمم یعنی چه اصلاً. ما شاید در نهایت بتوانیم «قطعه» «بنویسیم».
تویِ جلسه بودم هنوز که بهار پیام داد که رسیده دانشکده. رفتم پایین دیدم که با ک و ط و سل نشسته‌اند. کلید و مسواک را دادم. حوصله ام نشد دیگر برگردم بالا همان‌جا نشستم. پرت می‌گفتند. حال‌ام به خورده بود. 
بعد ژ هم از جلسه آمد بیرون. وقتی آمد کمی گرم شدم.قبل‌اش تا خرخره سکوت کرده بودم. پرت گفتیم. بعد سجاد دلیر هم آمد و مثل همیشه پرت روی پرت‌. حوصله‌مان سر رفته بود. شروع کردیم به آتش زدنِ برگ‌های خشک. سجاد هم فیلم گرفت. اول‌اش مسخره بازی بود. بعد به فیلم سجاد که نگاه کردم برق از سر-ام پرید. هولناک بود. ط یک برگ خشک گرفته بود دست‌اش و من و ژ آتش گرفته بودیم زیر-اش. همین الان که به آن تصویر فکر می‌کنم نفس‌ام می‌گیرد. انگار ما داشتیم یک نمایش تمثیلی اجرا می‌کردیم و هیچ‌کدامِ حواس‌مان نبود. من و ژ و ط داشتیم آتش درست می‌کردیم. برگِ خشک را ط گرفته و بود و فندک دستِ من و ژ بود.
ط دفترچه‌ی آلبوم نامجو را نشان‌ام داد. خوش‌ام آمد و سعی کردم صدای‌اش را درنیاورم.
بی‌هوده‌.بی‌هوده‌. اما مسئله در همین بی هودگی هم هویداست‌.
ژست. امروز عصر ژستِ عجیبی کشف‌ام شد. من در حینِ نمایشی که اجرا می‌کردم به فیگورِ جدیدی از تن و صورتِ خود-ام دست پیدا کردم. و این بدون حضور ط ممکن نبود.
بعد جدا شدیم همه از هم. با ژ رفتیم کافه‌ی بغل مترو و شام خوردیم. و بعد برگشتم خانه. تویِ راه ادامه‌ی فرانکشتاین را خواندم. قسمت نامه ها تمام شد و رسیدم سرِ فصلِ یک. خوب بود.
س زنگ زد. گفت تهران است و شب نمی‌رود کرج و پیش من می‌ماند. آمد‌. مثلِ همیشه تا جان داشتیم حرف زدیم. س داشت درباره وحدت رسیده بود. یک حالتِ شوریدگی گرفته بود زبان‌اش. خود-اش را به دیوارهای زبان‌اش می‌کوبید. از پریشانی حرف‌های‌اش لذت می‌بردم. بعد شطرنج بازی کردیم. من بردم. چند صفحه بداهه نوشتیم. بد نشد ولی پرت از آب درآمد. حالا س خوابیده و من هم دراز کشیده‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم. 
امروز صبح با هجومِ ناگهانی ل مواجه شدم. چهار ساعت بینِ خواب و بیداری نگه‌ام داشت. اما در بیداری کم‌تر تیر می‌کشید. 

پ.ن: دل‌ام می‌خواهد من‌بعد بعضی‌ از روز‌های‌ام را این‌جا بنویسم. 
۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۰۳
عرفان پاپری دیانت