شنیدنِ این قطعهیِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معناییای که در موسیقی و شعر دارد. نگاهاش میکنم و زبان بریدهوبستهام مقابل اش بس که زیباست.
_
انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمهیِ ذهن.
سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمیگردیم.
ما «الف» را انتزاع میکنیم. در راهی که از الف کشیدهایم به خود آنقدر دور میرویم که در روندِ مکالمهیِ پاهایِمان با راه، الف فراموش میشود.
لحظهیِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظهیِ آگاهی است و مکاشفهیِ در خود.
حمال بار را حمل میکند. تمامِ قوهیِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال میپرسد و در این سوال باید خوداش را گم کند.
و خوداش را درست لحظهای بازمییابد که بار را زمین گذاشتهباشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمیگردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه میکند. و این آسودگی جوابِ سوالیست که حینِ حملِ بار میپرسید.
پس ما بار را زمین میگذاریم، الف را فراموش میکنیم و
این پردهیِ اول بود.
_
لحظهیِ افتادنِ پرده لحظهیِ کشف است. لحظهیِ فراموشیست و البته مرگ.
اما رستاخیز کجاست؟ چهگونه میتوان الف را بازیافت؟
دستی که روحِ مجرد بر یک شئ میکشد، آن لمسِ دوباره، چه معنیای دارد؟
نمیدانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعهیِ کاندینسکی پنهان باشد.