برایِ آلخاندرو خودروفسکی و باقیِ پیرمردها
صبح به راه
افتاد
-ما چه می دانیم-
پس بمانیم
سرافکنده
تا صبح و راه
برسند
#
"های های
بردارید از دوش ام
این همه نور را"
می رقصی که بیایید
"های های
نکند نور بپرّد
کسی نگیرد اش دیگر"
می خندی و معلوم نیست
به کی
#
راهی که کور و کوره بود را
فرشی می بینم
-عطر و سنگ و خون-
دیگر به آینه کاری نداری
تمامِ آینه هایت را فرشِ راه کرده ای
ما چه می دانیم
#
یک جایِ زمین ایستاده
حالا
در قلبِ فلزی اش
رنگ می تپد
چشم اش دارد
به شیپورِ دوچرخه ای دست می کشد که:
"بیایید
از شانه های ترد ام
این همه نور را بردارید."
۱ نظر
۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۰۵