واقعا فاجعهبار است. به هر حال (دیگر از این روتر نمیشود واکنش دفاعی نشان داد) هر آدمی سویههای خیلی تاریک هم دارد پس ذهناش. (این پرانتزبازکردنهای وقت و بیوقت هم از عادتهای نوشتاری من شده. که چی؟ همه چیز را سر بزنگاه مختل میکنی که بگویی چی؟) و من هم وقتی که ته دره افتادهباشم، از این که دیگرانی را هم آن تَه برِ خودم ببینم، بگینگی بدم نمیآید. تازه عیشام آنوقت کوکتر میشود که بروم پیششان و بپرسم که «فلانی! خانم جوان! شما که مرا به یاد هیچکس نمیاندازید اما به هرحال از هر قاب عکسی زیباترید! شما... بگویید ببینم شما در این دره چه کار میکنید؟» و آنوقت اگر دختره بگوید که «آقای جوان، با آن چشمهای مرموز و بدن اسکلتیتان (هیچ کس تا حالا با این کلمات از من تعریف نکرده. خودم خودم را اینطوری هیچی ولش کن) من دنبال شما آمدهام. امدهام که مثلا بگویم که» من عینهو چی منتظرم که این را بگوید. جوابام آماده است :«خوب دلبر جان. من متاسفانه تلفنام دارد زنگ میخورد و باید بروم. میدانم دنبال من آمدهاید (فروتنی هم تازه میکنم و این را نمیگویم) اما نمیخواهم مزاحمتان شوم. به هر حال من و شما هر دو ته درهایم و وقت هم خیلی داریم. من کار فوریای دارم. باید توی دره دنبال چیزی بگردم که میدانم نیست. از دست من هم برای شما کمکی که برمیآید اما شرمنده. من میتوانم خوشبختتان کنم اما شرمنده. چون راستاش را بخواهید من عقیده دارم که خوشبختی یک چیزیست که از درون سرچشمه میگیرد و هیچ کس نباید دیگری را خوشبخت کند.» و در این لحظه مثل سگ دروغ میگویم. من نمیخواهم کسی را دلشاد کنم. چون رشک میبرم به او. چرا او مرا داشته باشد اما من خودم را نداشته باشم؟
دختره آنقدر نجیب است که جیکاش در نمیآید. من و او هر دو توی یک دره گرفتاریم. اما او جیکاش در نمیآید. برعکس من که یکسره نق میزنم. او میتواند گاهی گریه کند (دور از چشم من چون من اشکهایاش را حق ندارم که ببینم) اما من نمیتوانم. همه چیز من این روزها چندشآور است.
~
من یک وقتی مختصر دلبستگیای به اخلاقیات داشتم. بی آنکه عقیدهی درستی درباب اخلاق داشته باشم. لابد فکر میکردم پیش خودم که جدیگرفتن اخلاق (از سمت من و غیر من) میتواند از من محافظت کند. اما الان هیچ گذارهی اخلاقی را نمیتوانم تحمل کنم.چرا؟ چون چیزی ندارم که اخلاق بخواهد با وسوسهی حفاظت از آن فریبام بدهد.
وقت خوش
۰ نظر
۲۹ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۲۴