درِ آپارتمانم را بستم و بهطرفِ آسانسور رفتم. میخواستم تکمهی آسانسور را بزنم تا به طبقهی پایین بیایم که ناگهان چشمم به شخصِ واقعاً ترسناکی افتاد. قدّش آنقدر بلند بود که حتماً باید متوجّه شده بودم که دارم خواب میبینم. کلاهی بوقی به سر داشت و همین قامتش را بلندتر نشان میداد. صورتش (که هرگز آنرا از نیمرُخ ندیدم) چیزی از مغولان در خود داشت (و شاید آنچه من از مغولان تصوّر میکنم) و به ریشی سیاه ختم میشد؛ ریشی مخروطیشکل. چشمهایش با تمسخر به من دوخته شده بود. ملبّس به پالتوی بلندی بود، سیاه و پُرزرقوبرق که رویش پولکهای بزرگ و سفیدی دوخته بودند. پالتو تقریباً به زمین میرسید. با این گمان که شاید دارم خواب میبینم، دل به دریا زدم و با زبانی که نمیدانم چه بود از او پرسیدم چرا اینطور لباس پوشیده است. خندهی مسخرهای تحویلم داد و تکمههای پالتویش را باز کرد. دیدم زیرِ آنْ جامهی یکدست بلندی پوشیده از جنسِ همان پالتو و رویش هم همان پولکِ سفید بود. فهمیدم (به همان شکل که انسان در خواب متوجّه چیزی میشود) که باید زیرِ آن لباسِ دیگری پوشیده باشد.
درست در همان لحظه مزهی اشتباهناشدنیِ کابوس را چشیدم و بیدار شدم.
خورخه لوئیس بورخس، اطلس، ترجمهی احمد اخوّت