این چند روزِ گذشته را یکسره بودلر خواندم. دربارهی بودلر چه میتوانم بگویم. چیزی که من از بودلر خواندم و در بودلر دیدم، تصویرِ تمامِ من و تمثالِ تابهحالِ من بود. همهی چیزی که بر من گذشت در ملالِ پاریس ثبت شده. به جرئت میگویم که را شبیهترینِ شاعران به خودم دیدم. روایتاش از زیبایی، از فقر، از زشتی، از زن، از شکستن و از ریختن، از ایمان، از شیطان و... همه عینبهعین روایتِ من بود.
بسیاری از نویسندهها را آدم از موضعِ غریب میخواند. نیچه، مولوی، بوبن، فروید و حتی عینالقضات برای من اینگونه اند. من به جهانِشان غریبام اما چیزی را از خودم در آنها میبینم و چیزهایی هم دارند که از من نیست و در تجربهی جهانِشان من آن چیزها را «کسب» میکنم.
اما بودلر برای من تجربهی دوبارهی خودم بود و مرورِ سرگذشتام بود. جهانِ بودلر: جهانِ بیوهزنانِ محزون و باشکوه، فقیرانِ خیابانگرد، جنونهای آنیِ محکوم، زنانِ پست ولی زیبا، زنانِ سیاهِ عطرزده، شکستن، ریختن، و توهمِ آن که در ویرانه چیزی هست.
در قطعهی دومِ ملالِ پاریس، پیرزن میگوید: و کسانی را که میخواهیم دوست بداریم، وحشتزده میکنیم.